۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

انعکاس فریاد های مان را از آن سوی دنیا می شنوم

انعکاس فریاد های مان را از آن سوی دنیا می شنوم

شب ها ساعت 10در تنهایی پشت بام خانه، خدا را صدا می زنم، در دل می دانم که سبز ها هم با من هم صدا هستند و دیگر نمی ترسم.

روزها اما خبر از سراسر دنیا می رسد. نیویورک، لندن، توکیو. فریاد های مان سریع تر از سرعت صدا به آن سوی دنیا می رسند و انعکاس شان از آن هم سریع تر به خانه بر می گردد. اما این یک انعکاس ساده نیست، پشتیبانی از جنبش سبز است که گسترش می یابد.

کودتاچیان، با کثیف ترین راه ها تلاش می کنند تا صدای "نه" گفتن مان را خاموش کنند. اما روز به روز انسان های پاک بیشتر و گاه دوستان سابق شان به ما می پیوندند.

سبزی بر سیاهی، خون بر شمشیر.

فریاد زدن کافی نیست. شما چه فکر می کنید؟ چه باید کرد؟

جنبش سبز را از این راه ها یاری کنید:

1. هر شب الله و اکبر بگویید ، و روی اسکناس شعر سبز بنویسید.

2. در اجتماعات سبز شرکت کنید.

3. ویدئو های سبز را (مانند ویدئوی الصاقی) دانلود کرده از طریق بلوتوث برای آشنایان تان ارسال نمایید. اینجا را کلیک کنید.

4. آدرس وبلاگ های سبز را برای دوستان تان بفرستید.sourceiran.blogspot.com

5. آدرس ویدئو های سبز را برای دوستان خود ایمیل کنید. اینجا را کلیک کنید.

موبایل ها را هم قطع کنند و اینترنت را کنترل نمایند، بلوتوث را نمی توانند. اگر نگران ارسال پیام های سبز از طریق اینترنت هستید در گسترش آن به کمک بلوتوث همکاری نمایید.

I can hear the reflection of our shouts from the other side of the world

Nights at 10 in the loneliness of the rooftop I call the God. I know by heart that other greens are with me and that calms me down

During the days the news comes from around the globe. New York, London, Tokyo... our shouts travel faster than sound and their reflections come back home even faster. But it is not a simple reflection of the sound. It is support, Support of the Green Movement that spreads anywhere.

Backers of the coup are using nastiest ways to silence our “NO”. Though day by day more innocent people and even their ex-friends are joining us

Green wins against Black and Blood against Sword

Shouts are not enough. What is your idea? What else can we do

Assist the Green Movement by

Write green slogans on your currency

Every night say Allahu Akbar from your roof

Join the Green events

Download and send Green videos (like this one) to your friends and family. Click here

Spread the address of Green websites. Sourceiran.blogspot.com

Forward the address of Green videos to your relatives. Click here

They can try and block our mobiles and our internet but you can be in control. If you don’t want to send this message via e-mail, you can download from our blog and send to your friends via Bluetooth

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

بازتعریف تجربه ای زنانه از زندان، سكس و اعتراف؛ محبوبه عباسقلی زاده

دستگیری من غافگیرانه بود، سحرگاه یك روز كسالت بار در ماه رمضان كه همراه با یورش گروهی از مردان اداره اماكن شد.


مرد سیه چرده ای كه كفش های چرمی سیاهش را لای در گذاشته بود تا در را به رویشان نبندم كاغذی را نشانم داد كه آرم ترازو داشت*. بسختی توانستم حكم بازداشت از دادسرای فرودگاه را به امضای قاضی ظفرقندی تشخیص دهم، او از آدم های قاضی مرتضوی بود. فقط در ذهنم چرخید كه این مامواران همان نیرویی هایی هستند كه گروهی از وبلاگ نویسان را تحت طرحی به نام خانه عنكبوت **بازداشت كرده اند.


شوكی كه از حمله ماموران به من دست داده بود در طول مدتی كه خانه ام را زیر رو می كردند و از سی دی و دستگاه ماهواره و كامپیوترگرفته تا مدارك و دست نوشته هایم را ضبط می كردند، تبدیل به آرامشی غیر معمول شد. بعد ها فهمیدم همه آدم ها در شرایط خطر همینطور می شوند.


انتقال من به بازداشتگاه توسط چند مرد خشن و یك زن مامور انجام شد. نمی دانم چرا هر چقدر با خشم به مردها می نگریستم به چهره متعجب زن با دلسوزی نگاه می كردم. آنها مرا سوار یك هایس تیره كردند. یك دختر با چادر زندان و چشم بند در صندلی پشتی نشسته بود و مرتب گریه می كرد. در حالی كه داشتم داخل هایس را برانداز می كردم، بسرعت تبدیل به یك زندانی شدم. چشم بندی به چشمم بسته شد، چادری بویناك بر سرم انداختند و مردی كه كنار راننده نشسته بود به زن مامور گفت "نزار بیرون را ببینیه"، زن مثل یك رباط بی اختیار با تمام قوا سرم را به كف صندلی فشار داد، حالت تهوع امانم را بریده بود.


مدتی بعد هایس توقف كرد و من مثل نابینایی كه سعی می كرد زمین نخورد به داخل بازداشتگاه كه بعدها فهمیدم در میدان جوانان (اطراف میرداماد) قرار دارد، هدایت شدم. ازاینكه حس معلول را به من داده بودند سخت آشفته شده بودم، سر مردی كه می خواست مرا هل دهد به طرف بند زنان فریاد زدم: "چه خبره مگه فكر می كنی منو از كنار خیابون آوردید. درست با من رفتار كن!" و من نمی دانستم كه قانون سكوت آنجا را شكسته ام و یك راهرو آن طرفتر در بخش مردان، هم پرونده ای هایم به حیرت افتاده اند. بلافاصله پارچه ای را در دستم حس كردم كه از طرف دیگر كشیده می شد و مرا جلو می برد. بعد صدای دو ضربه در و باز شدنش و بلافاصله صدایی زنانه كه گفت: "چشم بندتو در بیار!" در آوردم و اولین واكنش من به عادت همیشگی لبخند بود و سلامی آرام. زن زندانبان بی حجاب بود و همین راحتی او به منی كه تمام روز در اداره اماكن بازجویی می شدم، حس كم رنگی از فراغت را می داد. فوری گفت: "من فكر كردم با اون دادی كه زدی، دهن روزه باید با چه بازداشتی ناسازگاری طرف بشوم". بی اختیار جواب دادم: " آخه می دونی من زنها را دوست دارم. برعكس از مردای قلدر بدم می یاد." و همه خشم خودم را سرریز كردم به سمت همان مرد قلدر موبوری كه مرا هل داده بود داخل. ریشه خشم را می شناختم شبیه خشمی بود كه به بسیجی های زنجیر به دستی داشتم كه بارها جلوی چشمان من دخترها را در كوچه و خیابان زده بودند.


زن گفت "باید تفتیش بدنی بشی" و سرش را پایین انداخت تا وقتی لباس هایم را كاملن بكنم. برایم خیلی سخت بود. گفت: "مقرارت زندان است" . گفتم: "اینقدر كه برای من سخت است برای تو هم تفتیش من سخت هست؟" سری تكان داد و گفت: "چاره ای نیست مقررات است. ولی حالا نمی خواد اون زیری را دیگه در بیاری". نگاهش می گفت كه او هم كلافه است و من در دلم می گفتم شاید دفعه بعد كه تكنولوژی پیشرفت كرده با دستگاه تفتیش كنند. در حالی كه لباسم را می پوشیدم به خودم دلداری دادم كه شاید اگر سر او هم داد می زدم، او هم می شد یكی از همان زندانبان هایی كه مثل سگ وحشی پارس می كنند. مغزم به كار افتاد كه پس می شود خشونت زنان زندانبان را با برخورد از نوعی دیگر كنترل كرد، فقط كافی است كه تن به دنیای سیاه و سفیدشان ندهی.


بعد ها یك ماه وقت داشتم كه با او و با زنهای تسبیح به دست دیگری كه خودشان را مسئول تیمارداری از اسرای اسلام می دانستند دوست شوم. شش نفر بودند مقیم جنوب شهر از خانواده هایی تنگ دست، با سوادی اندك كه در بسیج خواهران عضو شده بودند و بعد با واسطه دوست و آشنا در پایین ترین رده های حفاظت اطلاعات سپاه استخدامشان كرده بودند. مغزشان آنقدر شستو شده بود كه روزنامه نخوانند و نفهمند كه جریان پرونده وبلاگ نویسها چیست. به من چون سیاسی بودم در مقایسه با زنان قاچاقچی ومعتادی كه به آنجا می آوردند احترام می گذاشتند. در عین حال مثل یك زن نظامی مطیع كه باید برای اثبات خود از مردان همكارشان بیشتر خوش خدمتی كنند به ظرافت زیر نظرم داشتند. آنها را می توانستم بفهمم و بدون آنكه به رویشان بیاورم اجازه می دادم سلولم را هر بار كه آن را برای بازجویی یا حمام گرفتن ترك می كنم، تفتیش كنند. حتی به روی خودم نمی آوردم كه چگونه شب ها و روزها از دریچه كوچك سلول مرا زیر نظر دارند و یا تغییر حالت های من و حتی گفتگوهایم را با خودشان به بازجویم گزارش می دهند. فهم تضادهای این زنان زندانبان تحمل سلول های انفرادی یك در دو متر را برایم راحتر می كرد.


برای جلوگیری از حرف و حدیث دستور آمده بود كه بازجو نمی تواند با زن نامحرم در اطاق در بسته باشد. برای همین لازم بود یكی از زنان زندانبان در طول بازجویی در گوشه اطاق بنشید و همراه با شرم من سرخ شود و همراه با خشمم بلرزد. این "هم حسی" باعث می شد خود را در برابر بازجو تنها نبینم. در راه كه برمی گشتیم زن معمولن در گوشم نجوا می كرد: " تو رو خدا خودتو اینقدر عذاب نده هر چی هست بگو خودتو راحت كن!" و من در صدای او صمیمیتی سركوبگر از جنس مادرم، زن دایی ام، خاله ام، هم بازی های دوره كودكی ام و حتی معلمم را می دیدم كه همیشه می خواستند تسلیم باشم و مهر من بر آنان مانع از آن می شد كه به آنها چشم غره بروم. همین یادآوری وابستگانم بود كه باعث می شد زدوبندهای بازجو را با زندانبانم نادیده بگیرم و بگذارم كه خیال كند آرام شده ام، همان شگردی كه با زنان رام شده زندگیم به كار می بستم.


اما هر چقدر كه زنان زندانبان دركی از زنانگی سركوب شده را برایم تداعی می كردند، بازجو با آن هیبت پشم آلود و چشم های ترسناكش، تداعی فراگیری بود از تعصب خشك پدرم، تحكم همسر سابقم، دو دوی چشم های لمپن های پناه گرفته در كوهپایه های خلوت "گلابدره" و كابوس عرب های آواره نخلستان های دوران كودكی كه در قصه های مادرم عادت داشتند با چوب به دختران تجاوز كنند. تمام مردان مسلط و متجاوز زندگیم یك جا در تصویر بازجو جمع شده بود و عصیانی را كه من اندك اندك در طول زندگی ام تجربه كرده بودم یك جا به خود فرا می خواند.


بازجویی های او از روابط شخصی ام برایم ناآشنا نبود؛ همان هایی بود كه بارها و بارها وقتی دختر جوانی بودم در بازجویی های خانگی پس داده بودم. بی حرمتی و تحقیرهایش هم غریب نبود، عمیق تر از این زخم ها را از عزیزانم خورده بودم. همین باعث می شد كه در روزهای نخست خودم را از دنیای سیاه و سفیدش به بیرون پرتاب كنم و وارد بازی او نشوم.


روزهای اول بازداشت دو گزینه در پیش روی من بود: یا اعتراف در مورد اینكه مزدور خارجی هستم و از بعضی رهبران اصلاح طلب دستور می گیرم، یا بگویم كه بی حجابم، شرب خمر می كنم و روابطی با این و آن دارم و برایش جزییات آن را باز كنم. پرسش من این بود كه فرض همه اینها باشد كه چه؟! و او هاج و واج می ماند كه با من چه كند.


سئوالاتش در مورد روابط جنسی از یك طرف برایم خنده دار بود و از طرفی توهین آمیز اما روزهای اول كه هنوز رمقی داشتم جنبه های خنده آورش بیشتر بود. خنده دار چون نمی فهمیدم این دستگاه عریض و طویلی كه بازجو را حمایت می كرد این قصه ها را می خواهد چه كند؟! یك بار با تمسخر و خشم به بازجو نوشتم: " واقعا می خواهی جزییات یك رابطه را بدانی؟ می خواهی برایت آنچنان تصویری بنویسم كه لذتت كامل شود." عجب چیزی نوشته بودم! وقتی از شدت عصبانیت كاغذ بازجویی را مچاله كرد و درحالی كه بخودش می پیچید، چند بار دستشانش را به علامت كتك زدن بالا برد، فهمیدم كه بدجوری به هدف زده ام. مدتی بعد فهمیدم كه بناست با این سئوال ها شكسته شوم. بناست احساس كوچكی و حقارت كنم و خودم را ببازم و چموشی نكنم. اما اذعان می كنم كه آگاهی من از عورت انگاری مردانه ای كه درذهنم با بوی گلاب و جوراب گندیده و ریش به هم آمیخته بود بیشتر عاصی ام می كرد تا تسلیم.


گزینه دیگر سئوال های سیاسی و عقیدتی، سوابق كار و فعالیت و لیست های دوستان و آشنایم بود. معیارهای درست و غلط ما فاصله های جدی با هم داشت. ارزش هایی كه او از آن حرف می زد نمی فهمیدم و او هم زبان تحلیلی مرا در جواب سئوال های كوچه بازاری اش متوجه نمی شد. ولی از آنجا كه عاشق حجم بود با اشتیاق ورقه ها را قاپ زده و برروی هم دسته می كرد. روزی هزار بار یك سئوال را تكرار می كرد و من سر حوصله از نو می نوشتم و می نوشتم. یاد گرفته بودم كه مثل سئوال های امتحانی كه جوابش را نمی دانستم و باید ممتحن را فریب می دادم، برای پركردن ورقه های بازجویی، پاسخ های خودم را بنویسم. قصه های تخیلی و آدمهایی كه وجود خارجی نداشتند و یا بازنویسی تاریخ پیدایش ان جی اوها، گروه بندی آنها كه درهر كتابی پیدا می شد و خاطراتی كه از گذشته داشتم؛ باید این جلسات به نحوی می گذشت. بعدها یكی از هم پرونده ای هایم گفت یكی از ورقه های بازجویی ام را نشانش داده اند. می گفت: "تعجب كردم كه چرا اینقدر ریز نوشته بودی، درشت می نوشتی تا ورقه زودتر تمام شود." او هم فهمیده بود كه بازجو عاشق حجم است.


چند روز بعد بازجو فشار خود را بیشتر كرد، باید در مورد اصلاح طلب ها می نوشتم. تكلیف من در مورد رهبران اصلاح طلبی كه به عمرم با آنها حرف نزده بودم مشخص بود. حتی زبانی كه من استفاده می كردم زبان پرتی بود از دایره سیاست روز. گفتم: "من اصلن نمی دانم اینها چكاره اند و چه می كنند". مرتب تكرار می كرد: "ببین همه این هم پرونده ای هایت این حرفها را اعتراف كرده اند. تو هم بگو تا همه اتان را باهم آزاد كنم. وگرنه به خاطر تو بقیه هم اینجا گیر می افتند. بیا ببین! ببین این دست خط را كه می شناسی؟ ببین چی نوشته؟! بیا همین و بزار جلوت و عین همین بنویس". و من واقعا نه این دست خط ها را می شناختم و نه سنخیتی با هم پرونده ای هایم داشتم. جوانان وبلاگ نویس و روزنامه نگار چه ربطی به من می توانستند داشته باشند؟!


اما این سیكل پایان ناپذیر اصرار و انكار داشت بتدریج به كابوس های شبانه من تبدیل می شد. تمام آرزویم این بود كه ماهها در انفرادی بمانم اما یك ساعت بازجویی پس ندهم. در آنجا فهمیدم برای من پرسش از دیگران بشدت زجر آور است، زجری كه در مورد سئوال های جنسی احساسش نكرده بودم. از حس خیانت متنفر بودم و نوشتن از دیگران بشدت قادر بود احساس دوگانگی و حقارتی را كه در سئوال های شخصی پس زده بودم در من ایجاد كند. سعی می كردم كلی نویسی كنم و تمام هوشم را متمركز كنم روی جواب های روشنی كه همه از آن اطلاع داشتند. در مورد یكی از خویشانم كه مایه آزار مرتضوی بود فقط حقی كه به گردنم داشت را نوشتم و این شد بهانه ای برای اینكه از او خط می گیرم و از همكار دیگرم این كه چقدر به خاطر مذهبی بودنش ملال آور است.


پایان این سیكل مرگ آور روزی بود كه از من خواست تك نویسی كنم: "برو داخل سلول! خوب فكر كن و در مورد این اسمها بنویس. درست بنویس!"


درست نوشتن یعنی با زبان و ادبیات روزنامه كیهانی نوشتن. می باید هر چه اتهام هست بر سر اسامی خالی می كردم. باید از واژه سیاه نمایی، رسانه های بیگانه، ایادی، آلت دست و غیره استفاده می كردم. این را وقتی بارها و بارها ورقه بازجویی ام را برمی گرداند تا روایت های روشنم را از وقایع اصلاح كنم فهمیدم. اما تك نویسی از دیگران آخر خط من بود. دستخط بازجو كه در ورقه های كف سلول پخش بود، مرا در برابر كابوس بازجویی های مكرر و حس دو گانه خیانت و آزادی قرار می داد. تمام روز را در سلول دومتری قدم رو زدم و به بهانه های مختلف به در و دیوار كوبیدم. سرانجام رفتارم آنچنان غیر قابل كنترل و هیستریك شد كه برای تنبیه به انفرادی زیر زمین منتقلم كردند. جایی كه هر چه با صدای گرفته ام فریاد می زدم كه نمی خواهم به دوستانم خیانت كنم، هیچكس حتی زندانبان هم نمی شنید. من به اندازه كافی نشكسته بودم.


روز بعد بازجو آخرین برگ برنده اش را برای شكستن دیوانگی های من رو می كند، مواجهه با جوان له شده ای كه پس از روزها مقاومت باید در برابر همه می گفت با من رابطه داشته است، همه یعنی بازجو، زن زندانبان، زندانی دیگری از همان جوانان كه نفهیمدم بودنش در آنجا برای شكنجه او بود یا نه و دوربین. بعدها فهمیدم بازجو بارها با آن جوان له شده بازی كرده بود، بارها او را به پشت در اطاق بازجویی من آورده بود، شكنجه اش داده بود و به او گفته بود: "باید این زن را بشكنی، فهمیدی باید این زن ج... را بشكنی، خرد كنی".


هرگز گمان نمی كردم برای منی كه تلاش كرده بودم "زنا"، " اقرار به رابطه"، و.. را به سخره بگیرم این مواجهه مسخره تا این حد گران باشد. رفتار غریزی ام آنچنان از عقلانیتی كه در این چند هفته مرا در برابر شكستن حفظ می كرد سبقت گرفته بود كه خود نفهمیدم چه می كنم. خشمی كه نمی دانم از كجا سر باز كرده بود، به فریادهای هیستیریك مكرر تبدیل شده بود و در تمام زندان می پیچید. نیرویی چند برابر پیدا كرده بودم كه از دستانم، گلویم و چشمان از حدقه در آمده ام بیرون می پاشید. این همه وحشی شدن را در خود سراغ نداشتم وقتی خطاب به آن جوان فریاد می زدم كه "قسم می خورم تو را خواهم كشت. تو را در هرجا كه باشی پیدا می كنم و می كشمت." و این را بارها و بارها فریاد زدم. و در میان این فریاد نمی شنیدم كه بازجو هم دارد جواب های مرا به آن مرد تلقین می كند. من فقط فریاد می زدم "كاغذ را بیاورید تا من بنویسم هر كجا كه این مرد را پیدا كنم خواهم كشت. مردم بدانید قاتل این مرد منم" و جوان بر خود می لرزید و می پیچید و زن زندانبان كه حالا نحیفتر به نظر می رسید با چهره مضطرب و دستان لرزانش جلوی حمله مرا به مرد گرفته بود و بازجو دست و پایش را گم كرده بود: صحنه ای توان فرسا و خشونتی غیر قابل كنترل. بعدها به خودم گفتم كه خوب شد مرا به جان او نیانداختند چون مطمئنا قادر بودم این مرد را مثل همان بچه هایی كه در اواخر حبس در بند عمومی نسوان هم خرجم بودند و به جرم شوهركشی حبس ابد داشتند، ازحیات ساقط كنم. دقایقی بعد مرد له شده و دوستش را با عجله از اطاق خارج كردند، من نیمه جان روی صندلی افتادم، بازجو از اطاق بیرون رفت و از زن زندانبان خواست كه مرا آرام كند. یقینا در آن اطاق همه ما شكنجه شده بودیم.


برای ساعتی همچنان وحشی بودم، موجودی مهار نشدنی كه حتی بعد از خارج كردن عجولانه آن مرد، به دنبال متجاوز می گشت. اما یك باره آنچنان رخوتی مرا در خود گرفت كه گویا بین مرگ و حیات در حال قدم زدنم. من نشكسته بودم بلكه از درون مرده بودم: اطاق، دوربین، زن زندانبان ونور سفید بالای سرم و حتی خودم را، از بالای سرم، جایی در آسمان نگاه می كردم.


بازجو برگشت، شبیه پدرم شده بود وقتی كه می خواست مرا با وعده وعید و با صدایی آرام به چیزی متقاعد كند. گفت كه لازم نیست این همه عذاب بكشم، گفت كه فكر می كنی می توانی تحمل كنی اما من دارم به تو رحم می كنم. گفت كه در اینجا خیلی ها را شكسته است. آدم های مهم و بزرگ مثل عبدی. گفت: "نمی خواهد به خودت زحمت بدهی فقط از روی همین كاغذ بنویس و جمله هایش را یك طوری جا بجا كن كه مال خودت باشد."


فشاری كه بر من آمده بود خارج از پیش بینی او بود، من قصد نداشتم هیچ تلاشی برای بقا كنم. به كاغذ نگاه كردم، سئوال اول : شرح رابطه ام با مرد له شده. سئوال دوم: اظهار ندامت و طلب بخشش از فریبی كه از سیاسیون اصلاح طلب خورده ام. شنیدم كه می گویم اولی دروغ است. از اینكه نمی خواهم جلوی دوربین بروم حرفهایی زدم و ازاینكه دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست نه آزادی و نه هیچ. كاغذ را دستم داد و مهربانتر از قبل گفت نمی تواند امشب دست خالی برود. او پدر شده بود و انتظار داشت من تهی شده، كودكی ام را بر او تكیه بزنم. او نمی دانست كه كودكی من لجباز است ونمی دانست كه من همانقدر كه به مادرم تكیه زده ام از پدرم دور بوده ام. گفتم ندامت نامه را می نویسم. مثل وصیت نامه بود اما برای من. یادم هست كه به خودم اقرار كردم، اینكه فعال مدنی هستم و زنها را به برابری خوانده ام و اگر این كار خلاف اراده نظام است بر من باكی نبوده چون نیت خیر داشتم و امید كه خداوند از سر تقصیراتم بگذرد، همین. با چنین ندامت نامه پرت و پلایی او را از خودم نا امید كرده بودم. باید دوباره بازجویی می شدم و از آزادی خبری نبود. گفت كار خودت را سخت می كنی و من در دل گفتم "نیاز داشتم كه به خودم یاد آوری كنم كیستم".


اما این حس خلاء تا مدتها مرا در خود گرفته بود. به یاد دارم كه صلیب وار در سلول تابوت مانندم دراز می كشیدم و حس می كردم در آرامگاهی برزخی بین مرگ و زندگی غوطه می خورم. تنها وقتی به خود می آمدم كه بازجو با سماجتی شرورانه از من می خواست دست نوشته های او را با خط خودم بازنویسی كنم. اما نوشتن درباره دیگران تعهدی انسانی را به من یاد آوری می كرد كه نقطه وصل من با زندگی بود.


بتدریج فهمیدم كه ارزش اعتراف ناموسی و سیاسی برای بازجو به یك میزان است. چالش دو طرفه ما روزها طول كشید. در این مدت یك بار مرا به زندان اوین برده و بعد از عكاسی و درست كردن كارتكس، به همان بازداشتگاه نامعلوم بازگرداندند. هم پرونده ای هایم همه دراوین ماندند و حالا من كه مداركم نشان می داد درزندان اوین هستم در مكان نامعلومی حبس شده بودم. هیچكس نمی فهمید دراینجا چه بلایی بر سرم خواهد آمد. این بازی را باید تمام می كردم:


ناگاه كشف كردم به میزانی كه اثبات ناپاك بودنم برای بازجو مهم است، عفیف بودن برای من جنبه حیاتی پیدا كرده است. آن مواجهه لعنتی تمام آموزه های تاریخی ام را بر انگیخته بود. سایه هایی كه سال ها بود از سیطره شان می گریختم اكنون تمام ذهنم را تصرف كرده بود. در دام عورت انگاری بیماری افتاده بودم كه زن هایش درطیفی از عفاف و هرزگی سرگردان بودند. در همان دامی كه برای برائت از هرزگی باید خود را عفیف تر نشان دهی. او داشت ارزش های مرا تصرف می كرد، همان ارزش هایی كه روزهای نخست به سخره گرفته بودم و مرا از سلطه او خارج نگه می داشت اكنون بتدریج بر من غالب می شد. حتی كلماتم و ادبیات نوشتاری ام از آن او شده بود. به دست نوشته هایم نگاه می كردم: همان گزارش های روز اول بود كه شبیه مقاله های روزنامه كیهان شده بود. در بطن خود هیچ اطلاعات مهمی نداشت اما بیانش طور دیگر بود. دنیای خارج فرسنگ ها دور بود، مثل خوابی بود از زندگی قبلی ام. می باید برای بقای خودم، از چشم بازجو به جهان نگاه می كردم. او قادر بود به من آزادی را هدیه بدهد، بگذارد كه به خانواده تلفن بزنم و به زن زندانبان امر كند كه شب ها یك نخ سیگار به من بدهند. او تنها منجی من بود.


مدت ها در دنیای كودكی غوطه ور بودم. كودكی كه به دنبال مادرش می گشت تا به او تكیه زند. از خشم پدر به او شكایت كند و از او بخواهد كه همچون طفلی شیر خوار احاطه اش كند. آموزه های مذهبی ام، كتاب قران و آیه هایی كه از یوسف كنعان و مریم مطهر می خواندم جای مادرم را گرفته بود. به معنویت تكیه زده بودم تا "ایگو"ی رنجور و زخمی را ترمیم كنم. ماه رمضان بود و صبح و شام تنها صدای موجود، اذان به من یاد آوری می كرد كه هنوز زندگی در جریان است: صدای اذان از راهروهای خاكستری اداره های دولتی و پایگاه های بسیج با طنینی سركوبگر می گذشت و بعد تبدیل می شد به نوای روحانی دلچسبی در متن مهمانی های افطار، غروب های زیبای امامزاده صالح، هیاهوی آمد و شد مردم در میدان تجریش و.. برای یافتن حیات، نوای مذهب را از هزار توی آزادی های به صلیب كشیده شده، به چشمه های معنویت هدایت می كردم و چنین تنازعی مرا در جریان سیال ذهنی آرام بخشی غرق می كرد كه مهمترین تاثیرش آگاهی به وجود حیات در پشت دیوارهای زندان بود. به دوره تهذیب های طولانی دوره جوانی ام بازگشته بودم. مهارت هایی كه در زبان عربی داشتم و دانشم از آیه هایی كه امیدبخش بود و بر صبر و استقامت دلالت می كرد باعث می شد تا بتدریج از سلطه روانی بازجو فاصله بگیرم.


به موازات دور شدنم از دنیایی كه زندان بر من القا می كرد، دنیای گذشته خودم را نیز با بی رحمی ناباورانه ای به نقد می كشیدم. یك روز ناگهان دریافتم كه همه تلاش های من در جامعه مدنی دروغی بیش نبوده است. این وقتی بود كه برای چندمین بار مجبور شده بودم تاریخ پیدایش سازمان ها ی غیردولتی را بنویسم. هر چه بیشتر می نوشتم، به نظرم بیهوده تر می آمد. تنها نقطه روشن این تلاش ها وقتی بود كه دردی از زنان دوا شده بود. این پوچ انگاری به تلاش های گذشته به یك باره گسترده تر شده و نوع نگاهم را به دینداری، سیاست و قدرت و به مسئله زنان دستخوش بحران كرد. وقتی كه بازجو از نقشه های آینده اشان برای تكیه زدن به قدرت و تحقق حكومت واقعی اسلامی می گفت و با نفرت از فساد دوره هاشمی رفسنجانی و خاتمی حرف می زد، دانستم كه فاصله من از اسلام گرایی سیاسی و سرنوشت محتومی كه آن مرد برای ما رقم می زند تا چه حد دور است. به همین جهت وقتی كه با تحقیر به من گفت:" شماها سكولارهای بی دین و ایمانید" من بی هیچ مقاومتی اذعان كردم كه "بله من سكولار هستم" و وقتی گفت: "تو یك فمنیست منحرفی" من دریافتم كه فمنیسیم تنها تعریفی است كه به من معنا می دهد. از او بعدها در دل ممنون شدم كه تا این حد بی پرده و بی رحمانه درون من را باز كرد.


بتدریج یاد گرفتم كه برای زنده ماندن باید فانتزی قوی داشته باشم. باید بتوانم گرمایی كه از آغوش كشیدن دختركانم حس می كردم را بازآفرینی كنم، هوای تازه كوهستان های جنگلی را نفس بكشم و با دوستانم گپ بزنم و قهوه بخورم. باید جایی در خودم عشق را پیدا می كردم و قطعات رمانتیكی را كه سال هاست به آنها مراجعه نكرده ام با خودكاری كه برای پركردن سئوالات تمام نشدنی بازجو در اختیارم گذاشته شده، روی در فلزی سبز سلول حك كنم. افزون بر همه اینها معنویت دلچسبی بود كه از ته نشین شدن مذهب تبخیر شده ربوده بودم. همه اینها به من كمك می كرد تا بسرعت بتوانم "من" زخمی ام را درمان كنم و كودكی ام به بلوغی رها شده از قیدهای گذشته تبدیل شود: من با شكستن همه باورها و ارزش های چند هفته پیشم از دام عورت انگاری بازجو رها شده بودم.


صبح گاه یكی از آخرین روزهای بازداشت وقتی كه بازجو دو گزینه اقرار به رابطه و اعتراف به فریب سیاسی را در برابرم گذاشت، انتخاب خودم را كردم: حیثیت دیگران مهمتر بود. شعف حفظ دیگران آنچنان رضایت خاطری در من ایجاد كرده بود كه صدای شكستن نازك غرورم را ناشنیده گرفتم. از لابلای اقرار نامه ای كه از زیر دستم كشیده می شد بازجو را می دیدم كه غبغبش مثل خروس خواب آلوده ای باد می كند و چشمانش از خشم به سمت رضایت دو دو می زند. داستان بازاری عاشقانه ای را كه هم آغوشی لطیفی به دنبال داشته است را با ظرافت از روی پاورقی های مجلات زرد كپی برداری كرده بودم تا غنیمتی را كه دستگاه عریض و طویل دادستانی درانتظار بود به آنها تقدیم كنم. شخصیت های داستان من بودم و آن جوان له شده، "من" ی كه در توافقی عقلانی با خودم می بایست نجات بخش تعهدات انسانی ام می شد. بعدها یك كارشناس شكنجه سفید به من گفت كه در تجربه او "معمولا زنها در این موقعیت ترجیح می دهند در مورد دیگران اعتراف كنند تا سكس." و من در دلم گفتم "چون هنوز از روابط قدرت مردانه در سكسوآلیته رها نشده اند". عورت انگاری در رابطه مرد و زن، بخشی از روش های كنترل، ارعاب، تحقیر و شكستن زندانیان سیاسی بود و من باید این ارزش را پس می زدم . بازجو نفهمید كه رهایی از كنترل سكس به روش بینادگرایاها، غنیمتی بود كه من از دست او ربوده بودم، غنیمت دیگر راحتی وجدانم بود.


این آخرین بازجویی جدی من بود. بعد ازآن چند روزی به بندعمومی نسوان اوین منتقل شدم و بعد موقتا آزاد شدم. اتهامم تشویش اذهان عمومی و اخلال درامنیت ملی بود، اتهام هایی كه بعدها بی مورد تشخیص داده شد.

*****


كتمان نمی كنم كه بازداشت من جدا از موضوع اعتراف گیری بر علیه رهبران اصلاحات، نوعی بازی ناموسی برای به زانو در آوردن سوژه های مقاوم بود. مردان اهل قلم كه پدران روزنامه نگاری مدرن بودند و از قضا یكی از آنان با من خویشی داشت در دام این بازی افتادند . قاضی مرتضوی هم كه خرده حساب های فراوانی با آنان داشت لذت می برد از اینكه هر از گاهی با داستانسرایی هایش از وضعیت بازجویی من آنان را شوكه كند. یكی از همین دوستان بعدها گفت كه چگونه مرتضوی روزی او را به بهانه ای به دفتر خود كشاند و متن بازجویی كه منتسب به من بود را به او نشان داد. او غمگین شده بود كه چرا گفته ام او مرد چشم پاكی است و از خودم دفاعی نكرده ام، و من متعحب بودم كه چرا او نفهمید كه در غیر این صورت برای او پرونده سازی می شد. تمام كوشش همین دوستان در دوره بازداشت، مصاحبه ها و خط و نشان كشیدن ها، محوریتی عورت انگارانه داشت. این كه من كیستم، چگونه فكر می كنم و چرا در بازداشتم تحت تاثیر مشاجره های ناموسی رنگ باخته بود به طوری كه وقتی آزاد شدم از تصویر منفعل زنی كه توسط قبیله رقیب دزدیده شده و حالا باید به مردان قبیله اش جواب پس می داد آشفته شده بودم. برعكس در گروه های زنان می دیدم كه چگونه با بی اعتنایی به جنبه های ناموسی، از شرح ماجراهای من در روزهای انفرادی تازه شده بودند، با شوق بیانیه هایی كه برای آزادی ام تهیه كرده بودند نشانم می دادند و تعریف می كردند كه چگونه زیروبم كسانی كه برایم پرونده سازی كرده بودند، در آورده و با آنان جنگیده اند.


به موازاتی كه گروه های مختلف جنبش زنان درك تازه ام از زنانگی را با شورجمعی پیوند می زدند، حضور در جلسات كمیته "حقیقت یاب" مرا از مردان سیاسی اطرافم دور می كرد. آنها مرا درگیر دو حس متضاد می كردند: زنان به من شور مبارزه می بخشیدند و مردان به من شرم قربانی بودن.


"كمیته حقیقت یاب" گروهی از معتمدین جناح اصلاح طلب بودند. آنها جلسات متعددی برای من و هم پرونده ای هایم با مسئولان قضایی و حقوقی كشورترتیب داده بودند. ما باید در این جلسات حاضر می شدیم و در مورد آنكه چه بر سر ما آمده و شرایط زندان چگونه بوده حرف می زدیم. نتیجه این جلسات می توانست در تبرئه ما از اتهامات و بسته شدن پرونده هایمان موثر باشد. سئوال اصلی همه یك چیز بود: " موارد خلاف قانون را توضیح دهید!" چه اهمیتی داشت كه ما كه هستیم و چرا حبس شده ایم مهم برای آنان فشارهای ناموسی بود كه بر ما آمده بود.


به زحمت می توانم خاطره دو جلسه اصلی را به یاد بیاورم. جلسه اول با "هیات پیگیری و نظارت بر اجرای قانون اساسی" بود، روحانیون سرشناسی كه عكسشان را در روزنامه ها دیده بودم. هیچوقت یادم نمی رود چهره آن روحانی سراپاگوشی كه روایت آن زن را از لخت شدن اجباری در برابر زندانبانان شنید و بعد پرسید: "اینها مرد بودند یا زن؟". در اصل جذابترین بخش جلسه بازتعریف خشونت های جنسی بود. وقتی صحبت از فشارهای ملال آور سیاسی می شد، همه عمامه ها به سمت كاغذهای روی میز و مطالعه چیزی مبهم حركت می كرد: حضور در این جلسات حس قربانی بودن، سوژه جنسی شدن را به من می داد. یكی از روحانیون بلاگر كه در این جلسه بود همان شب در وبلاگش برای ما دلسوزی كرده بود و اینكه چقدر به ما بی حرمتی های ناموسی شده.


جلسه دیگر با آیت الله شاهرودی رئیس وقت قوه قضاییه بود. برای او هم بخش های سیاسی پرونده تكراری و ملال آور بود. برعكس وقتی از داستان های ناموسی شنید، چنان بر آشفت كه مرتب تكرار كرد:" واسلاماه، واسلاماه". از نظر او تمام این اعترافات و اقرارها چون تحت فشار بود، معتبر نبود.


ما هفته ها با مسئولین مختلف ملاقات می كردیم و به آنها آنچه را كه در بازداشتگاه غیر قانونی میدان جوانان گذشته بود شرح می دادیم. اما شرایط زندان انفرادی، نقض حقوق شهروندی، تفتیش عقاید و پرونده سازی بر علیه اصلاح طلبان از طریق اعتراف های اجباری، هیچكدام نمی توانست چنین غیرت آنان را بر علیه نقض حقوق بشر تحریك كند كه آزارهای جنسی كرده بود. پرونده وبلاگ نویسان دیگر بخشی از پروژه خانه عنكبوت نبود، دادخواستی از قربانیان بازداشت غیرقانونی بود علیه آزارهای جنسی. موضوعی كه در نزاع های سیاسی بین دو جناح برگ برنده اصلاح طلبان شده بود. درك این واقعیت یك بار دیگر مرا شكست.

*****


تنهایی كه بعد از زندان نصیبم شد، هیچگاه فرصتی به من نداد كه غنیمتی كه از زندان با خود آورده بودم، با كسی تقسیم كنم، اما مرور حكایت های قربانیان تجاوز و آزارهای جنسی كه این روزها بر سر زبانهاست، به من هم تلنگری زد كه روایت زنانه خود را از زندان بازگو كنم. بیان این تجربه ها و تحلیل جنسیتی آن باعث می شود كه گفتار جنسیتی جنبش سبز نیز همچون ادبیات، موسیقی و فرهنگ مردمی اش به موازات رشد جنبش شكل بگیرد و برای عمق بخشیدن به مبارزه ای كه نظام بنیادگرای مسلط را به چالش می كشد، مهمترین عنصر هویت بخش آن یعنی عورت انگاری زن و نگاه بیمارگونه اش را به مقوله سكسوآلیته واكاوی كند.


هر چقدر كه جامعه در رفتارهای اجتماعی اش به هنجارهای "عورت انگارانه" مشروعیت دهد، بازتولید سركوب گرایانه آن را در خشونت های كوچه و بازار و زندان بیشتر خواهد دید. چنین هنجارهایی در نهایت به تقویت قدرت سركوبگری كه جهان بینی جنسی شده اش ازمقوله زنانگی و عورت انگاری جنسیتی تغذیه می كند، خواهد انجامید. این ها را از تجربه خود در زندان آموختم و گفتم شاید بازتعریف آن كمك كند به اینكه نوع دیگری ببنیم.

--------------------------------


* در آن زمان من یكی از فعالان زن ان جی اویی بودم و كل ارتباط من با نیروهای اصلاح طلب منحصر بود به رشد و توسعه برنامه های توانمند سازی زنان كه با بخش هایی از برنامه های جنسیتی دولت اصلاحات گره خورده بود. با اصحاب حلقه كیان نیز به دلیل قرابت های فامیلی روابطی داشتم، زمانی مدیر انتشارات جامعه ایرانیان هم بودم كه با روزنامه های جامعه و طوس و غیره همكار بود و روابطی داشتم با جنبش فراملیتی زنان و بعضی گروه های روشنفكری دگر اندیش. با برخی زنان شناخته شده اصلاح طلب نیز حشر و نشری داشتم . معنی همه اینها این است كه روابط شبكه ای گسترده ای داشتم كه اگر با توهم نگاهش كنیم نمونه خوبی است برای افشای روابط بینابینی تارهای خانه عنكبوتی كه در ذهن رقبای سیاسی و امنیتی اصلاح طلبان تنیده می شد. به داغی این سوژه اضافه كنید زن آزاد بی آقا بالاسری كه چهل و هفت سال داشت و فمنیست بود ( بخوانید بی قید و بند در فرهنگ آقایان) و خارج كه می رفت حجاب نداشت و تمام همش این بود كه خودش را تبیین كند و تابوهای جنسیتی را كنار بگذارد و .. چه طعمه خوبی می توانست باشد برای بازجویی و اعتراف گیری و نمایش های تلوزیونی.


** خانه عنكبوت، یكی از فازهای پروژه ای بود كه برای برملا كردن توطئه شبكه گسترده ای از فعالان سیاسی و مدنی داخل و عوامل خارجی راه اندازی شده بود. این پروژه به تدریج كاملتر شده و در سال های بعد نام انقلاب مخملین را به خود گرفت. دستگاه های موازی امنیتی در سال 83 درست در مرز انتحابات دوره نهم ریاست جمهوری طراحان و مجریان اصلی این طرح بودند. مبنای پروژه خانه عنكبوت، اعتراف گیری از گروه انبوهی از وبلاگ نویسان، روزنامه نگاران و فعالان ان جی اویی برای اثبات وجود این شبكه خیالی بود. در این پروژه بازداشت شدگان باید اعتراف می كردند كه جزیی از این شبكه بوده وتوسط سران اصلاح طلب رهبری می شوند. شبكه ای كه بخشی از داستان آن در كیفرخواست اولین جلسه از دادگاه های نمایشی اخیر آمده است.


میدان زنان

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

سید ماکسعلی پارسونز حجاریان

چهارشنبه ۴ شهريور ۱۳۸۸

سید ماکسعلی پارسونز حجاریان

<xml></xml>صدهزار بار خدا را شکر می کنیم که ما شیعیان ایران برای نشان دادن حق و عدالت در جهان هستیم و نشان می دهیم که عدالت چیست و نه تنها عدالت را نشان می دهیم، بلکه آنرا اجرا می کنیم و اگر هم متهمان در حین اجرای عدالت زخمی شدند یا مننژیت گرفتند و کشته شدند، با تمام قدرت جلوی هر کسی که مانع از اجرای عدالت شود یا با تجاوز مخالف باشد، روزنامه اش را تا ته تعطیل می کنیم.

 

باز هم خدا را در این ماه مبارک شکر می گوئیم که این ماه صلح است و باید دعوا را متوقف کرد، وگرنه اگر رمضان نبود و عاشورا بود، جلسه دادگاه به جای صد متهم، هزار متهم داشت. لابد می پرسید که چرا اینهمه خدا را شکر می کنم؟ خدا را شکر می کنم که وقتی همه غیرمسلمانان بقول آقای جنتی حیواناتی هستند که می چرند و چون حیوان هستند، حتما عدالت هم در میان شان وجود ندارد، ما مسلمانان نه حیوان هستیم و نه می چریم.

 

و باز هم خدا را شکر می کنم که ما شیعیان مثل اهل سنت نیستیم که بقول علمای ما و آقای مصباح یزدی همه شان می روند جهنم و همه بهشت را می دهند به ما ایرانیان. و باز هم خدا را شکر می کنم که در ایران باستان که تا 400 سال قبل در آن ستمشاهی بود و عدالتی وجود نداشت و از 400 سال قبل هم تشیع صفوی بود، زندگی نمی کنم. و باز هم خدا را شکر می کنم که در عصر پهلوی که حکومتی ظالم و سفاک و خونریز و سایر چیزهای بد وجود داشت، زندگی نمی کنم. همین که در عصر جمهوری اسلامی زندگی می کنیم هزار بار جای شکر دارد، اگرچه ممکن است جای شکرش درد بگیرد، ولی هست.

 

البته جمهوری اسلامی هم که همه اش خوب نبود، تا وقتی بازرگان و بنی صدر بودند که دولت دست مسلمین نبود. بعد هم که میرحسین آمد که بقول آقایان منافق بود و بعد هم که هاشمی آمد که بقول برادران حکومت از طرف منافقان به سوی مستکبران و منحرفان رفت و اصلا حاکمیت اسلام وجود نداشت، بعد هم که خاتمی آمد که دولتش از صدر تا ذیل منحرف بود و حالا همه وزرایش و وکلای آن دوره محاکمه می شوند تا غلط بکنند دیگر به جمهوری اسلامی خدمت نکنند. خلاصه کنم که خدا را شکر می کنیم که در عصر احمدی نژاد زندگی می کنیم که در تمام جغرافیا و تاریخ چهار سال در یک کشور بالاخره عدالت برقرار شد و ما داریم با چشمان گشاد و وق زده می بینیم عدالت یعنی چی.

 

جلسه چهارم دادگاه برگزار شد

 

چهارمین جلسه دادگاه متهمان کودتای مخملی سابق، اغتشاشات اسبق برگزار شد. در این جلسه سعید حجاریان به اتهام اینکه هنوز زنده است و مغزش برخلاف بقیه جسمش کار می کند و هنوز می تواند ببیند و هنوز می تواند بفهمد و بخواند، محاکمه شد. قاضی مرتضوی که در نقش دادستان تهران کیفرخواست صادر کرد، موفق شد که از سعید حجاریان اعتراف بگیرد. برای اینکه سعید حجاریان اعتراف کند، به جای  دکتر ریاحی وکیل حجاریان که به زور استعفا داده بود، یکی از دوستان قاضی وکیل تسخیری او شد، و به جای اینکه حجاریان اعتراف کند، چون قدرت تکلم نداشت، یک نوشته قرائت شد، و آن نوشته به جای اینکه شبیه نوشته های حجاریان باشد، شبیه اعلامیه های سازمان تبلیغات اسلامی بود، و به جای اینکه حجاریان نوشته را بخواند، سعید شریعتی به زور مجبور شد آن نوشته را بخواند، و به جای اینکه افکار حجاریان مورد نقد قرار بگیرد، اندیشه های ماکس وبر و پارسونز و هابرماس و جان کین مورد نقد و محاکمه قرار گرفت.

 

سعید حجاریان در یکی از مهم ترین بخش های اعترافاتش که توسط مرتضوی در کیفرخواست آمده است، گفت: " به واسطه ناصر هادیان، استاد دانشگاه تهران با نماینده بنیاد سوروس( کیان تاجبخش) آشنا شدم و دوبار با او ملاقات کردم. کتابی را به من داد، پس از تورق احساس کردم جای آن در کتب درسی دانشگاهی خالی است."

نتیجه گیری علمی: انتشار کتاب یک اقدام مهم در ایجاد اغتشاشات چهار سال بعد است.

 

صفایی فراهانی اعتراف می کند

 

آقا! خداوند گفته اطلبواالعلم ولو بالصین، یعنی دنبال علم برو حتی به چین، نگفته که اطلبوالعلم ولو باللندن. الآن هم اگر کسی برای تحصیل به چین برود که مشکلی نیست، مشکل وقتی شروع می شود که دانشجویی به جای رفتن به چین، به آمریکا یا انگلیس یا فرانسه یا ایتالیا برود، گفتم ایتالیا یاد قرون وسطی افتادم. شما فکر می کنید در دادگاههای قرون وسطی چکار می کردند؟ این همه به دادگاه انگیزیسیون فحش می دهیم، یعنی چی؟ یک متهم را می آورند و او را به اتهام خواندن کتاب یا نوشتن آن یا بحث کردن درباره یک نظریه یا قبول نداشتن چیزی یا قبول داشتن چیزی محاکمه می کردند، بعد هم متهم را آتش می زدند و می رفت پی کارش. در جلسه دادگاه امروز صفایی فراهانی به هشت گناه بزرگ و انحراف بزرگ جبهه مشارکت اعتراف کرد.

 

اولین انحراف: مطالعه کتاب ومقاله در اینترنت و گوش دادن به رادیو و تلویزیون

دومین انحراف: هزینه سالیانه میلیونها دلار برای فعالیت های تبلیغی توسط آمریکا، انگلیس و هلند( در حقیقت استفاده از تلویزیون یعنی همان اتهام اولی.)

سومین انحراف: احداث شبکه های رادیویی و تلویزیونی در خارج( باز همان اتهام اولی)

چهارمین انحراف: ارائه اسناد مجعول و بهره گیری از افرادی چون سازگارا و گنجی( در حقیقت همان اتهام اولی.)

پنجمین انحراف: عدم برنامه ریزی مناسب در کشور به منظور خنثی کردن اقدامات شبکه های تلویزیونی فارسی زبان خارج از کشور( همان اتهام اولی)

ششمین انحراف: تحصیل افراد در خارج از کشور و ارتباط آنان با اساتید خود و دسترسی به جزوات دانشگاهی.

هفتمین انحراف: عدم اقناع افراد جبهه مشارکت از توزیع اطلاعات و خبررسانی داخل کشور.

هشتمین انحراف: تماس با اساتید دانشگاهی که وب سایت دارند توسط کسانی که زبان انگلیسی می دانند و در سایت های دانشگاهی مقاله می خوانند و این مقالات چون کوتاه و تاثیر گذار است روی آنها اثر می گذارد.

 

نتیجه گیری از اعترافات صفایی فراهانی

نتیجه اول: خواندن کتاب و مقالات علمی باعث اغتشاشات اخیر شده است.

نتیجه دوم: شنیدن اخبار و دیدن تلویزیون های فارسی زبان باعث انحراف شده است.

نتیجه سوم: دانشجویانی که به خارج می روند و درس می خوانند و تحقیق می خوانند منحرف می شوند.

نتیجه نهایی: هر نوع دانستن و فهمیدن باعث انحراف می شود.

نتیجه اخلاقی: رفتن به اینترنت برای دیدن سایت های سکسی یا چت کردن یا حتی اخبار سیاسی مشکل اصلی نظام نیست، مشکل حکومت دسترسی دانشجویان به مقالات علمی دانشگاهی است.

 

سند ننگین تاملات راهبردی

 

روزی که در سال 1379 رفتم در دادگاه حکمم را از قاضی مرتضوی بگیرم، مرتضوی گفت این هفته دارم فیلم دادگاه و پرونده و اسناد و اعترافاتت را می برم به خانه تا ببینم و حکم ات را تا شنبه صادر می کنم، شنبه بیا. به او گفتم: " حالا پرونده یک چیزی، ولی فیلم را برای چی می بری خانه، مگر خودت در دادگاه نبودی که می خواهی دوباره فیلم را ببینی؟" گفت: " چرا، بودم، ولی من فکر می کردم که تو در دادگاه اعلام ندامت کردی، در حالی که بی بی سی اعلام کرده که تو ما را در دادگاه مسخره کرده بودی، می خواهم بروم و فیلم را ببینم که آیا تو ما را مسخره کردی یا نه؟" گفتم: " شما خودت در دادگاه بودی، بعد به حرف بی بی سی گوش می کنی، مگر خودتان متوجه نشدید چی گفتم؟" گفت: " نه، حرف های تو را که ما نمی فهمیم، بی بی سی می فهمد."

 

حالا حکایت سند تاملات راهبردی است، من، با زبان ساده و داده های معمولی درباره خودم حرف زده بودم و مرتضوی نمی دانست که من سر به سرش گذاشته ام، یا ابراز ندامت کردم، حالا فکر کنید یک کتاب مثل نوشته های ماکس وبر یا مثلا یک نوشته در مورد فلسفه سیاسی یا مثلا یک کتاب بشیریه را بدهی بخواند، طبیعی است که بخاطر هر جمله اش آدم را می تواند اعدام کند، وقتی نفهمد چه گفتی فکر می کند حتما به او فحش دادی.

 

دادستان در کیفرخواست اش نوشته است که سند تاملات راهبردی( کلا تاملات راهبردی چیز سختی است.) دارای مفاهیمی " ننگ آور"، " ضدملی"، " ضداسلامی"، " منحرف"، " مجرمانه" و " زشت" است. البته دادستان توضیح داده که نویسنده این جزوه ظاهرا یکی از اعضای مشارکت است که بازداشت نشده، اما کسانی که آن را خوانده اند و قبول ندارند و بقول دادستان " این سند مورد تائید کل اعضا قرار نگرفته است" بازداشت شده اند.

 

برخی مفاهیم ننگ آور و زشت در سند تاملات راهبردی

 

" جمهوریت خوب است. کشور در حال سیر از اندک سالاری به یکه سالاری است. ضرورت گذار به دموکراسی وجود دارد. حاکمیت ایران توتالیتر، اقتدارگرای نظامی و سلطانی است. هدف جبهه مشارکت باید در دراز مدت مردم سالاری تمام عیار باشد. این جزوه حاکمیت را به دو بخش دموکراتیک و غیر دموکراتیک تقسیم کرده است."

 

نتیجه اول: اگر هیچ دلیل برای توتالیتر بودن و سلطانی بودن حاکمیت نداشته باشیم، همین یک دادگاه مرتضوی و اینکه 300 نفر از مخالفان حکومت که به دلیل اینکه طرفدار یک نامزد رسمی انتخابات بودند و به تقلب انتخاباتی معترضند، زندانی هستند، نشان می دهد حکومت سلطانی است.

نتیجه دوم: اینکه الآن یک بخش از حاکمیت توسط بخش دیگری از آن دارد محاکمه می شود، نشان می دهد که حاکمیت دو بخشی بوده.

نتیجه سوم: فساد و دزدی و آدمکشی چیزهای بدی هستند، ولی جمهوریت و دموکراسی و لیبرالیسم ننگ آور و زشت اند.

 

مهدی هاشمی، میلیاردر زاغه نشین

 

در دادگاه متهمان اغتشاشات خیابانی( براندازی نرم سابق و کودتای مخملی اسبق) یک آقایی به نام حمزه کرمی به اتهام اینکه در انتخابات سال 1384 مبلغ دو میلیارد تومان از بودجه سازمان بهینه سازی سوخت را از طریق مهدی هاشمی برای تبلیغات هاشمی رفسنجانی داده است، محاکمه شد و به این جرم اعتراف کرد. از این اعتراف نتیجه می گیریم:

 

نتیجه اول: مهدی هاشمی که بقول احمدی نژاد و سایر مخالفان هاشمی فقط یک قلم از توتال فرانسه 50 میلیون دلار رشوه گرفته، برای دو میلیارد تومان، که 4 درصد یک قلم رشوه اوست، محتاج است. نتیجه می گیریم که او قبلا دزد نبوده و بیخودی متهم می شد.

نتیجه دوم: هزینه 280 میلیاردی تبلیغات احمدی نژاد در انتخابات سال 1388 که ده میلیارد آن را وزیر کشور( برگزار کننده انتخابات) داده است، و احمدی نژاد هم که خودش پولی ندارد، مهم نیست از کجا آمده، اما هزینه 2 میلیاردی انتخابات چهار سال قبل مهم است.

 

و یک میلیونر زاغه نشین دیگر

 

در این هیروویری مسعود باستانی روزنامه نگار هم محاکمه شد. دادگاه که بارها اعلام کرده بود که کمک های مالی استکبار جهانی را به اصلاح طلبان فاش خواهد کرد موفق شد که یک پرونده مالی مهم را افشا کند. مسعود باستانی در دادگاه اعتراف کرد که مدت دو سال است که هر ماه 300 تا 350 دلار از رادیو چکاوک پول می گیرد. دادگاه فعلا 350 دلار از 70 میلیون دلار را کشف کرده، و برای پیدا کردن بقیه در تلاش است.

 

متهم، قبل از وقوع جرم

 

عبدالله رمضان زاده نیز متهم شد که در برنامه ریزی اغتشاشات خیابانی و انجام کودتای مخملی نقش داشته است. او که دو ساعت بعد از اعلام نتیجه انتخابات و 48 ساعت قبل از اینکه کسی به فکر اغتشاش کردن بیافتد دستگیر شده است، در یک مصاحبه مطبوعاتی اعلام کرد که خبر ندارد که کودتا کرده است یا نه، به همین دلیل نمی تواند به چگونگی آن اعتراف کند. 

 

نتیجه گیری اخلاقی: آدم برای کودتا کردن لازم نیست کاری کرده باشد، همین که متهم بشود کافی است. 

متن اظهارات یکی از بازداشت‌ شدگان که مورد تجاوز قرار گرفته است

مهدی کروبی اولین سند تجاوزجنسی به بازداشت شدگان اخیر را منتشر کرد
متن اظهارات یکی از بازداشت‌ شدگان که مورد تجاوز قرار گرفته است

ادامه راه سبز: :مهدی کروبی درپاسخ به کسانی که اظهارات او درباره وقوع شکنجه و تجاوز جنسی به بازداشت شدگان را تکذیب کرده اند دردنامه یکی از بازداشت شدگانی که در مدت بازداشت خود مورد تعرض و تجاوز جنسی قرار گرفته و پس از طرح این موضوع نیز با فشار و بازجویی نهادهای قضایی و امنیتی مواجه شده است را منتشر کرد.

متن کامل این دردنامه که در پایگاه خبری حزب اعتماد ملی منتشر شده است به شرح زیر است:

حاج آقای کروبی پس از اظهارات من روزهای فراوانی را با من نشست و برخاست و تجربه زندگی در کنار ایشان بود که بعد از مدتی توانستم غرور له شده و شخصیت تکیده خود را بازیابم. ایشان ساعت های مدید با من سخن می گفت ومانند یک روانپزشک زمین و زمان را به هم می دوخت تا قانعم کند که من در این موضوع بی گناهم و داستان های دینی و تجربی فراوانی را برایم بازگوکرده و مثال های مختلفی را در این رابطه زدند و داستان مرا با آنان مقایسه کرد و من متوجه شدم بنا به سخنان ایشان اگر کسی که با دست و پای بسته و بدون اینکه از خود قدرتی داشته باشد مورد تجاوز قرار گیرد نه تنها گناهی نکرده بلکه مظلوم نیز واقع شده است.

روزها طول کشید تا که حالم کمی بهتر شد وتوانستم خودی بازیابم و با این موضوع کنار بیایم و فکر خودکشی را از سر بیرون کنم و خودم را دوباره احیا کنم پس از چندی بالخره روز چهارشنبه 2/5/88 به دستور آقای شاهرودی رئیس قوه قضائیه مرا نزد نماینده آقای دری (دادستان کل کشور ) فرستادند به نام آقای محمدی که ایشان انسان بسیار محترمی بود و بعد از صحبت کردن با من و دیدن ,وضعیت تاسف بارم بسیار با ملاطفت با من صحبت کردند و یکسره با شرح های من اظهار تاسف می کردند و می گفتند وای بر ما و تمامی سوالاتشان در جهتی بود که به شناسایی محل زندانی من و اشخاص ضارب من مربوط می شد به جاهایی هم رسیدیم و ایشان چند جا را حدس زدند. در آخرهم برایم دعا کردند ومرا به توکل به خدا تشویق کردند و مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند که من باز گریه ام گرفت و گفتند قوی باش مرد و فقط نکته ایی که ایشان را ناراحت کرد باخبر بودن دوتن از دوستان آقای کروبی از داستان من بود.

اما قضیه پنج شنبه 29/5/88 بسیار متفاوت بود ساعت حدود 2 بود که سه نفراز طرف منبع دیگری از قوه قضائیه به دفتر آقای کروبی آمدند و پس از آن برگه بازجویی جلویم گذاشتند- نمی دانم من متهم بودم یا شاکی- قاضی مقدمی و 2 نفر دیگر مشغول بازجویی از من شدند ابتدا از من پرسیدند شما از چه کسی شاکی هستی من گفتم من شاکی نیستم وفقط اتفاقی را که برایم افتاده برای آقای کروبی بازگو کردم اما باز می گفتند که از چه کسی شکایت داری و من ناگزیر گفتم شما به من بگویید از چه کسانی می توانم شکایت کنم تا من انتخاب کنم که دیگر قاضی فهمید منظورم چیست وحرفی نزد. به من گفتند که شرح ما وقع را بنویس من هم نوشتم بعد سوالاتشان شروع شد که اکثر آنها درمورد این بود که من از کجا آقای کروبی را می شناسم؟ از کجا به ایشان اعتماد کردم؟ چگونه ارتباط برقرار کردم؟چرا نفس نفس می زنم؟چه طور اعتماد کردم تا به آقای کروبی بگویم؟چرا حاضرشدم که آقای کروبی ازمن فیلم بگیرد؟چرا اصلا فیلم گرفتیم؟هدف آقای کروبی از آگاه کردن آقای گرامی مقدم و آقای داوری چه بود؟آقای گرامی مقدم و داوری کیستند؟چه ساعتی به حزب زنگ زدم؟با چه شماره ایی زنگ زدم؟به چه بهانه به حزب رفتم؟آنجا چه گفتم؟آنها چه گفتند؟وقتی زنگ زدم چه کسی گوشی را برداشت؟بعد به چه کسی وصل کرد؟به آن شخص چه گفتم؟با چه کسی رفتم؟در کدام تظاهرات ها شرکت کردم؟ و هزار چرای دیگر بی ربط به قضیه ی تجاوز که بعد از حدود 3 ساعت که من به ایشان اعتراض کردم.

ایشان به من گفتند ما نمی دانیم توراست می گویی یا نه تو ادعای سنگینی می کنی . کل نظام مقدس را زیر سوال بردی ما از کجا بدانیم که تورا تطمیع نکرده اند؟و وقتی که من گفتم که شما مثل اینکه یادتان رفته است مسئله چیست به ظاهر خواستند سئوالاتی در این خصوص کنند سئوالاتی از این دست که دخول تا کجا بوده و آیا آن شخص ارضا شده است یا نه؟که این سوالات بیش از پیش باعث تخریب روح و روان من شد.

آن جور که من احساس می کنم دوستان آقای مرتضوی نظرشان این است که با تخریب شخصیت اینجانب موضوع را به سمتی سوق دهند که من از آقای کروبی پول گرفتم یا آقای کروبی تطمیعم کرده تااین ادعا را بکنم
بعد هم از من خواستند که با ایشان به پزشکی قانونی بروم ومن علی رغم اینکه از ایشان خواستم باتوجه به مناسب نبودن حالم و داشتن سرگیجه بگذارند برای روز دیگر که ایشان مخالفت کردندو باهم راهی پزشکی قانونی شدیم.

بعد هم در راه پزشکی قانونی قاضی به من می گویند حدیث داریم از حضرت امام جعفر صادق که احمق و بدبخت کسی است که آخرتش را به دنیایش بفروشد بدبخت تر و مفلوک تر از او کسی است که آخرتش را به دنیای دیگران بفروشد.خودتان قضاوت کنید که منظور حاج آقای مقدمی از بیان این جمله چیست؟!

و بعد تلویحا به من می گوید که گول بازی های سیاسی را نخورم و بعد هم که گفتم تقلب شده گفت: " وقتی آقای کرباسچی به آقای موسوی رای داده ببین قضیه از چه قرار است من حتی مطمئنم که خود آقای کروبی هم به آقای موسوی رای داده" ودیگر پی این داستان را به توصیه بزرگان با سکوت ادامه دادم و وقتی گفتم چرا با بچه ها اینکار را کردید و چرا اینجور کردید مگرما چه کار کردیم؟ گفت وقتی رهبری فرمودند انتخابات درست بوده یعنی بوده که من گفتم نعوذ بالله که رهبری خدا نیستند و معصوم هم نیستند که بعد دیدم دارد به سفسطه می کشاند که باز سکوت پیشه کردم.

درمیان راه ایستادیم و دونفر دیگر آمدند تا شیفتشان را عوض کنند، من به قاضی مقدمی گفتم که اگر ممکن است دیگر اینها نفهمند و ایشان هم قول داد و گفت که نامه مهر و موم شده به دستم می دهد اما نه تنها نامه را به دست من نداد بلکه با آن مامور پچ پچ کرد و زمانی که من به پزشک قانونی رسیدم .

مامور نامه را باز کرد و به دست مامور پذیرش داد نمی دانم یک نامه معاینه تجاوز به چند کلمه نیاز دارد که قاضی محترم صفحه را ریز ریزپر کرده بود و دکتر قریب 5 دقیقه آن را می خواند بعد هم مامور همراهم ،به نزد دکتری که مرا معاینه کرد رفت و چند بار به قاضی زنگ زد و دایم از من دور می شد مباد که من بشنوم چه می گوید؟در ضمن دکتر پزشکی قانونی به من گفت که من دو نامه می دهم تا شرح درمانت را پزشکانی که رفته ایی برای من بنویسند تا نظر دهم اما آن مامور این نامه ها را به من نداد وهرچه به او گفتم که من خودم دیدم که آن نامه ها را گرفتی هاشا کرد بعد هم زمانی که منتظر جواب بودیم مامور به من می گوید من فکر نمی کنم کسی اینکار را بکند بعد هم به من تهمت دروغگویی می زند و می گوید می دانی اگر نتوانی ثابت کنی چه بلایی سرت می آورند؟ بعد که دید خیلی محکم ایستاده ام و می گویم من فقط از خدا می ترسم و روی حرفم ایستاده ام به من می گوید اگر اتفاقی هم افتاده نباید می گفتی باید به خدا واگذار می کردی الان ببین آبروی خودت و خانواده ات را برده ایی بعد هم که از دکتر نقل قول کردم که می گوید بعد از 1.5 ماه هیچ چیز مشاهده نمی شود مامور به من می گوید اگر چیزی بود حتی سایزش رو هم بهت می دادند وادامه داد که ما کارمان این است که البته معلوم نیست معنای این جمله مجهول کدام کار است.

در راه برگشت وقتی گفتم امسال ماه رمضان بی آبیش سخت است با صدای بلند و چشم غره به من گفت :همینش خوب است که آدم ها بفهمند که جهنم چگونه است. امروز هم به نزد همسایه های ما آمده اند و یکسری سوالات راجع من و خانواده ام کرده اند این کارها چه مفهومی جز ارعاب من از عمومی شدن قضیه را در ذهن تداعی می کند؟ من سوال کوچکی دارم از بزرگوارانی که روز 5 شنبه من را به مانند یک متهم مورد بازجویی قراردادند من را گرفته اند؛ زندان بودم چشمان ودستهایم بسته بود ند؛به حد مرگ مرا زدند و بدتر از همه کاری با من کردند که نزد تمام بی دینان و بت پرستان مذموم است ومن تنها جرات این را داشتم که آقای کروبی را از این موضوع مطلع کنم.من از شخص حقیقی شاکی نیستم چرا که می دانم متاسفانه همیشه در کشورمان گناه به گردن یک شخص رده پایین یا یک گروه پایین رتبه می اندازند وهیچ وقت با مسببین اصلی برخوردی در خور انجام نمی شود.

در باره خبر خاک سپاری مخفیانه شهدا



در باره خبر خاک سپاری مخفیانه شهدا

حنيف مزروعي

Hanifmazruie(at)gmail.com

<xml></xml>خبر به خاک سپاری مخفیانه شهدا چند روزی است که در سطح رسانه های مختلف انعکاس وسیع یافته و سایت نوروز پایگاه اطلاع رسانی جبهه مشارکت ایران اسلامی به عنوان رسانه ای که اقدام به انتشار این خبر نموده در معرض حملات و تکذیب ها قرار گرفته است.

در این جا سعی خواهم کرد به عنوان یک روزنامه نگار و کسی که مسئولیت سایت نوروز را تا این لحظه در دست دارد شرح دهم که چگونه این خبر به دست آمد و این ماجرا از ابتدا چه بود و چگونه به اینجا رسید.

1- در تاریخ 21 تیرماه یکی از مادران قربانیان حوداث پس از انتخابات به خبرنگار نوروز اطلاع داد که در سردخانه شهید امین زاده واقع دراسلامشهر تهران که یکی از بزرگترین سردخانه های صنعتی کشور است تعدادی جسد نگاه داری می شده. او گفت هنگامی که در جستجوی عزیز گمشده اش در این سردخانه بوده تعداد زیادی جسد دیده که بر روی هم ریخته شده بود و  مشاهدات این مادر برمی گشت به دو روز پیشتر یعنی تاریخ 19 تیرماه.

2- در تاریخ 21 تیرماه نوروز اقدام به انتشار اظهارات این مادر کرد، اما از آنجایی که مستندات کافی برای دفاع از این خبر در دست نبود در خبر ذکر شد که "شنیده شده است".

3- پس از انتشار این خبر همکاران سایت نوروز اقدام به جمع آوری مستندات مربوط به این خبر کردند و از جمله اینکه ما بنا به شهادت برخی پرسنل سردخانه شهید امین زاده متوجه شدیم که در همان شب انتشار خبر سردخانه تعداد قابل توجهی رفت و آمد غیرطبیعی به محل این سردخانه صورت گرفته و خودروها چیزهایی را از سردخانه به بیرون منتقل کرده اند.

4- در روزهای پس از انتشار خبر نیز گزارش هایی به دست ما رسید مبنی بر اینکه برخی جنازه های تحویل داده شده به خانواده قربانیان یخ زده بوده و در تصاویری که از این شهیدان منتشر شد و در سایت نوروز نیز منتشر گردید و متعلق است به شهید بهزاد مهاجر کاملا مشخص است که جسد این شهید فرم و قالب یخ زده گرفته در حالیکه به هیچ عنوان اجسادی که در پزشکی قانونی نگهداری می شوند حتی بعد از گذشت 40 روز به این صورت در نمی آیند و این مسئله صحت خبر نوروز مبنی بر نگهداری در یک سردخانه صنعتی را تایید کرد.

5- براساس ادامه پیگیری ها ما به این نتیجه رسیدیم که در شب 21 تیرماه تعداد قابل توجهی خودرو که متعلق به سازمان بهشت زهرا نبوده اند اجسادی را به بهشت زهرا منتقل کرده اند و البته در همان زمان نیز گزارش هایی از انتقال برخی اجساد به شهرهایی مانند اصفهان و حواشی تهران هم بود که تا این لحظه ما نتوانسته ایم هیچ سندی در این خصوص بدست بیاوریم. اما در  خصوص بهشت زهرا براساس گزارش برخی پرسنل این مرکز تایید شده است که در تاریخ های 21 و 24 تیرماه تعدادی خودروی غیراستاندارد که برای حمل و نقل اجساد مورد استفاده قرار نمی گیرند به بهشت زهرا رفت و آمد داشته اند.

6- با پیگیری های انجام شده مشخص شد که در قطعه جدیدالتاسیس 302 که در نقطه ای حدودا خارج از محدوده قدیمی بهشت زهرا واقع است و آن طرف اتوبان جاده قدیم بهشت زهرا می شود محلی وجود دارد که اجساد به آنجا برده و در آنجا بدون نام و نشان دفن شده اند.

7- براساس این اطلاعات ما یک هفته پیش از اعلام این خبر توانسته بودیم تمامی مستندات و ادله را جمع آوری کنیم و حتی در همان زمان تمامی شماره جوازهای دفن را نیز در اختیار داشتیم. به جهت حساسیت های این خبر ابتدا با مسئولین بهشت زهرا تماس گرفتیم. ولی هیچکدام در آن زمان نه خبر را تایید و نه رد کردند و پاسخ قانع کننده ای به ما ندادند.

8- در نهایت جمع بندی اعضای تحریریه سایت نوروز به این نقطه رسید که با توجه به اینکه خانواده های زیادی در روزهای پس از انتخابات همچنان در انتظار بازگشت عزیزانشان هستند و از محل آنها اطلاعی ندارند، برای استیفای حقوق کشته شدگان بهترین راه حل انتشار جزئیاتی از این واقعه است و ما با پذیرفتن تمامی هزینه های مترتب بر انتشار این گزارش، در تاریخ 31 مردادماه خبر را منتشر نمودیم.

9- در همان روز 31 مرداد مجید نصیرپور عضو کمیسیون اجتماعی مجلس در واکنش به این خبر نوروز گفت که مجلس مسئله دفن دسته جمعی کشته شدگان را پیگیری می کند. این مسئله برای ما بسیار مایه امیدواری شد که یک نماینده اعلام کرده که مسئله بررسی می شود.

10- اما با کمال تعجب در همان روز فرهاد تجری عضو کمیسیون امنیت ملی و کمیته پیگیری وقایع بازداشتگاهها و بازداشت شده ها اعلام کرد که این خبر صد در صد دروغ است. تکذیب آقای تجری در حالی صورت گرفت که تنها ساعاتی از انتشار این خبر توسط نوروز گذشته بود و ایشان می توانستند حداقل برای اطمینان از خبر نوروز قدم رنجه کرده و نگاهی به قطعه ای که مورد مدعایمان بود بکنند و بعد تکذیب کنند اما بدون هیچ تحقیقی اعلام کردند که این خبر دروغ است و همه مسایل در بازداشتگاه ها شفاف بوده و ابهامی وجود ندارد. گویا فراموش کرده بودند که مدتی پیش به صلاحدید رهبری و به خاطر شرایط غیر استاندارد، دستور  تعطیلی بازداشتگاه کهریزک صادر شده بود و هنوز هم اصرار داشتند ابهامی در مورد بازداشتگاه ها وجود نداشته است!

11- ما در سایت نوروز سعی کردیم در گزارش اول خود به صورت مختصر به این مسئله بپردازیم اما پس از این تکذیب برای اثبات مدعایمان اقدام به انتشار شماره جوازهای دفن نمودیم تا مشخص شود بدون سند خبر را اعلام نکرده ایم.

12- روز گذشته نیز در کمال تعجب رئیس سازمان بهشت زهرا اقدام به تکذیب این خبر نمود که جز اظهار تاسف نمی توان در مورد آن نظری داد. ایشان اگر سری به قطعه 302 بزنند خودشان مشاهده خواهند کنند که چند قبر در این قطعه وجود دارد که نام متوفی در آن درج نشده است. در حالی براساس روال کار بهشت زهرا همیشه وقتی شخصی فوت می کند و جواز دفن صادر می شود یک پلاک کوچک به متوفی تعلق می گیرد که در آن نام کامل به علاوه شماره قطعه و سایر اطلاعات مرتبط ذکر می شود. در فیلمی که همکاران نوروز تهیه کرده اند به وضوح مشخص است برخی از قبرها نامی ندارند در حالیکه برخی دیگر که متعلق به مردم عادی است با نام و مشخصات می باشد.

13- آقای حمیدرضا کاتوزیان عضو کمیته پیگیری مسائل بازداشتگاهها و بازداشت شده ها اعلام کرده اند که حاضر هستند این مسئله را پیگیری کنند. ما نیز به شدت از این امر استقبال می کنیم و حاضر هستیم بخشی از مستندات منتشر شده و منتشر نشده خود را در اختیار این کمیته یا هر کمیته بی طرف دیگری قرار دهیم.

14- در پایان به ذکر این مطلب بسنده می کنم که کاری که ما در این قضیه انجام دادیم وظیفه مان بعنوان روزنامه نگار بود. یک روزنامه نگار وظیفه دارد در مورد اخبار مهمی که به دستش میرسد تحقیق وکنکاش کند و هرگاه از واقعیت آن کسب علم کرد اقدام به انتشار آن نماید و از این جا به بعد برعهده مراجع قانونی و حقوقی است که با پیگیری مسئله حقایق را روشن و عاملان را مجازات کنند.

 

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

هرچه بی داد بیش فریادمان بلند تر، آیا صدایمان را نمی شنوید؟



هرچه بی داد بیش فریادمان بلند تر، آیا صدایمان را نمی شنوید؟

رای مان را دزدیدند تا نه نگوییم. موبایل، تلفن، اینترنت، روزنامه، همه و همه را بستند تا نه نگوییم. دوستان مان را زندانی، شکنجه، و تجاوز کردند تا نه گفتن مان را ساکت کنند.

اما هر شب ما ایرانی ها، دور هم جمع می شویم. همه با صدای الله و اکبر گفتن مان، با هم بودن مان را به هم یادآوری می کنیم.

نمی دانم تا کی می توان آن را ادامه داد؟ خیلی ها که شب ها الله و اکبر می گن اصلا مسلمان نیستند. زرتشتی، مسیحی، بی دین و با دین. همه و همه جمع می شوند و با هم بودن را با صدا کردن خدای بزرگ به هم نشان می دهند.

آنها صدای ما را چه بخواهند و چه نه، می شوند. و از این می ترسند. چون او نه دست نشانده خارجی است نه می توانند زندانی اش کنند.

الله و اکبر دیگر نشانه مسلمان بودند نیست. بلکه وسیله ای است که با آن یکدیگر را صدا بزنیم. و به هم یادآوری کنیم که تنها نیستیم.

اما فریاد زدن به تنها یی کافی نیست. باید به قدم بعدی مان هم فکر کنیم

.
راه حل شما چیست؟ چگونه می توان به پیشرفت جنبش سبز کمک نمود؟نظرات خود را به این ایمیل بفرستید. iransource@gmail.com

در گسترش این پیام از این راه ها با ما همکاری نمایید:

1. این فیلم را دانلود و برای آشنایان تان ارسال نمایید. (از طریق بلوتوث یا ایمیل). برای دانلور اینجا را کلیک نمایید.

2. به وبلاگ ما رفته و نوشته های آن را برای دوستان تان ارسال نمایید. آدرس وبلاگ ما: sourceiran.blogspot.com

3. روی اسکناس شعار سبز بنویسید.

4. هر شب الله اکبر گفتن را ادامه دهید

اینترنت را کنترل می کنند اما موبایل های شما را نمی توانند کنترل کنند. اگر نگران ارسال این پیام از طریق اینترنت هستید، آن را دانلود نموده از طریق بلوتوث برای دوستان تان ارسال نمایید.

The more unjust actions, the louder our shouts, can’t you hear us

They steal our votes, silence our “NO.” They cut the telephone, mobile, Internet, newspaper.. all just to silence our “NO.” Jailed, tortured and raped our friends to silence their “NO

But we Iranians gather together every night. We still have our Alaho Akbar to remind ourselves that we are together.

I am not sure how long we can proceed? Many people who shout Alaho Akbar every night are not Muslims at all. Some are Zoroastrians, some Christians, Some believers and some non believers but they show each other that they are together just with calling GOD

They can hear us even if they don’t want it and them afraid of it. Because God is not foreigners puppet and they cannot arrest him

Alaho Akbar is no more the sign of being Muslims. But it is a sign to call each other and remind us that we are not alone

But the shouts aren’t enough. What is your solution? How can we help the green movement? E-mail iransource@gmail.com

Spreading the message - we can assist by

Download this film and send your family. (Via Bluetooth or email). Click here to download

Read the blog and share with your friends send. Click here for a link to the blog, or you can go directly to: sourceiran.blogspot.com


Write green slogans on your currency

Every night say Allahu Akbar from your roof

They can try and block our mobiles and our internet but you can be in control. If you don’t want to send this message via e-mail, you can download from our blog and send to your friends via Bluetooth



۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

متن نامه خمینی و دستور قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷

  





" بسم ‏الله ‏الرحمن ‏الرحيم‏

از آنجا كه منافقين خائن به هيچ وجه به اسلام معتقد نبوده و هر چه مى‏گويند از روى حيله و نفاق آنهاست و به اقرار سران آنها از اسلام ارتداد پيدا كرده‏اند، و با توجه به محارب‏بودن آنها و جنگهاى كلاسيك آنها در شمال و غرب و جنوب كشور با همكاريهاى حزب بعث عراق و نيز جاسوسى آنان براى صدام عليه ملت مسلمان ما، و با توجه به ارتباط آنان با استكبار جهانى و ضربات ناجوانمردانه آنان از ابتداى تشكيل نظام جمهورى اسلامى تاكنون، كسانى كه در زندانهاى سراسر كشور بر سرموضع نفاق خود پافشارى كرده و مى‏كنند محارب و محكوم به اعدام مى‏باشند و تشخيص موضوع نيز در تهران با راى اكثريت آقايان حجه‏الاسلام نيرى دامت ‏افاضاته (قاضى شرع) و جناب آقاى اشراقى ) دادستان تهران) و نماينده‏اى از وزارت اطلاعات مى‏باشد، اگر چه احتياط در اجماع است، و همين طور در زندانهاى مراكز استان كشور راى اكثريت آقايان قاضى شرع، دادستان انقلاب و يا داديار و نماينده وزارت اطلاعات لازم‏الاتباع مى‏باشد، رحم بر محاربين ساده‏انديشى است، قاطعيت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول ترديدناپذير نظام اسلامى است، اميدوارم با خشم و كينه انقلابى خود نسبت به دشمنان اسلام رضايت خداوند متعال را جلب نمائيد، آقايانى كه تشخيص موضوع به عهده آنان است وسوسه و شك و ترديد نكنند و سعى كنند [اشداء على الكفار] باشند. ترديد در مسائل قضائى اسلام انقلابى ناديده ‏گرفتن خون پاك و مطهر شهدا مى‏باشد. والسلام.

روح‏الله الموسوى الخمينى ‏ "

 

در پشت نامه بالا احمد پسر خمینی نوشته است :

" پدر بزرگوار حضرت امام مدظله‏العالى‏

پس از عرض سلام، آيت ‏الله موسوى‏اردبيلى در مورد حكم اخير حضرتعالى درباره منافقين ابهاماتى داشته‏اند كه تلفنى در سه سوال مطرح كردند:

۱-  آيا اين حكم مربوط به آنهاست كه در زندانها بوده‏ اند و محاكمه شده ‏اند و محكوم به اعدام گشته ‏اند ولى تغيير موضع نداده‏اند و هنوز هم حكم در مورد آنها اجرا نشده است، يا آنهايى كه حتى محاكمه هم نشده‏اند محكوم به اعدامند؟

۲-  آيا منافقين كه محكوم به زندان محدود شده‏ اند و مقدارى از زندانشان را هم كشيده ‏اند ولى بر سرموضع نفاق مى‏باشند محكوم به اعدام مى‏باشند؟

۳-  در مورد رسيدگى به وضع منافقين آيا پرونده‏هاى منافقينى كه در شهرستانهائى كه خود استقلال قضائى دارند و تابع مركز استان نيستند بايد به مركز استان ارسال گردد يا خود مى‏توانند مستقلا عمل كنند؟

فرزند شما، احمد "

 زير اين نامه خمینی نوشته است:

" بسمه ‏تعالى‏

در تمام موارد فوق هر كس در هر مرحله اگر بر سر نفاق باشد حكمش اعدام است، سريعا دشمنان اسلام را نابود كنيد، در مورد رسيدگى به وضع پرونده‏ها در هر صورت كه حكم سريعتر انجام گردد همان مورد نظر است.

روح‏الله الموسوى  "

 

آیت الله منتظری که از این مکاتبات با خبر میشود برای موسوی اردبیلی ، که درآن زمان رئیس شعبه عالی قضایی بود پیغام میدهد که :

 

" مگر قاضی های شما اینها را به ۵ یا ۱۰ سال زندان محکوم نکرده اند، مگر شما مسول نبوده اید، آن وقت تلفنی به احمد آقا میگویید که اینها را مثلا در کاشان اعدام کنند یا در اصفهان.. شما خودت میرفتی با آنها صحبت میکردی که کسی که مثلا مدتی در زندان است و به ۵ سال زندان محکوم شده و روحش هم از فعالیتهای منافقین خبر دار نبوده چطور ما او را اعدام کنیم. " 

 

 

آیت الله منتظرى در آن زمان در نامه معروف خود به خمينى می نویسد :

 

 آيا ميدانيد كه جناياتى در زندانهاى جمهورى اسلامى بنام اسلام در حال وقوعند كه شبيه آن در رژيم منحوس شاه هرگز ديده نشد؟ آيا ميدانيد كه تعداد زيادى از زندانيها تحت شكنجه توسط بازجويانشان كشته شده اند؟ آيا ميدانيد كه در زندان (شهر) مشهد, حدود ۲۵ دختر بخاطر آنچه بر آنها رفته بود ... مجبور به درآوردن تخمدان يا رحم شدند؟ آيا مي دانيد كه در برخى زندانهاى جمهورى اسلامى دختران جوان به زور مورد تجاوز قرار ميگيرند ...  "

 

شکنجه ها و رفتارهای وحشیانه ای که بر زندانیان به ویژه بر دختران باکره  در آن مقطع اعمال شده است بنا بر گفته بازمانده گان آن دوره غیر قابل انکار است.

 

متن نامه حاكم شرع دادگاه انقلاب اسلامي خوزستان حجه الاسلام احمدي به خميني در مورد چگونگي اجراي حكم درباره منافقين، مورخه ۲۳/۵/۱۳۶۷

 

"بسمه تعالي

حضرت آيت الله العظمي امام خميني دامت بركاته

با عرض سلام، در رابطه با حكم اخير حضرتعالي راجع به منافقين گرچه اينجانب كوچكتر از آنم كه در اين باره صحبتي بكنم ولي از جهت كسب رهنمود و من باب وظيفه شرعي و مسئوليت خطيري كه در تشخيص موضوع به عهده ميباشد معروض ميدارد كه بر سر نفاق بودن يا پافشاري بر موضع منافقين، تفسيرها و تحليلهاي گوناگوني ميشود و نظرها و سليقه ها بين افراط و تفريط قرار دارد كه به تفصيل خدمت حاج احمد آقا عرض كردم و از تكرار آن خودداري ميشود. من باب مثال در دزفول تعدادي از زندانيان به نامهاي طاهر رنجبر - مصطفي بهزادي - احمد آسخ و محمدرضا آشوع با اينكه منافقين را محكوم ميكردند و حاضر به هر نوع مصاحبه و افشاگري در راديو و تلويزيون و ويدئو و يا اعلام موضع در جمع زندانيان بودند، نماينده اطلاعات از آنها سئوال كرد شما كهجمهوري اسلامي را بر حق و منافقين را بر باطل ميدانيد حاضريد همين الان به نفع جمهوري اسلامي در جبهه و جنگ و گلوگاهها و غيره شركت كنيد، بعضي اظهار ترديد و بعضي نفي كردند، نماينده اطلاعات گفت اينها سر موضع هستند چون حاضر نيستند كه در راه نظام حق بجنگند. به ايشان گفتم پس اكثريت مردم ايران كه حاضر نيستند به جبهه بروند منافقند؟ جواب داد حساب اينها با مردم عادي فرق ميكند و در هر صورت با راي اكثريت نامبردگان محكوم شدند فقط فرد اخير در مسير اجراي حكم فرار كرد. لذا خواهشمند است در صورت مصلحت ملاك و معياري براي اين امر مشخص فرماييد تا مسئولين اجرا دچار اشتباه و افراط و تفريط نشوند.

حاكم شرع دادگاه انقلاب اسلامي خوزستان - محمد حسين احمدي

رونوشت : حضرت آيت الله العظمي آقاي منتظري مدظله "

 

 

آیت الله منتظری نامه ایی دیگر به خمینی مینویسد و در آن گفته های حاکم شرع یکی از استانهای کشور را نقل می کند :

 

" سه روز قبل قاضی شرع یکی از استانهای کشور که مرد مورد اعتمادی میباشد با ناراحتی از نحوه اجرای فرمان حضرت عالی به قم امده بود. میگفت مسئول اطلاعات یا دادستان ( تردید از من است) از یکی از زندانیان برای تشخیص این که سر موضع است یا نه پرسید، تو حاضری سازمان منافقین را محکوم کنی؟ ، گفت آری، پرسید حاضری مصاحبه کنی؟ ، گفت آری، پرسید حاضری برای جنگ عراق به جبهه بروی؟ ، گفت آری، پرسید حاضری روی مین بروی؟ ، گفت مگر همه مردان حاضرند روی مین بروند، وانگهی از من تازه مسلمان نباید این همه انتظار داشت. گفت معلوم میشود تو هنوز سر موضعی، و با او معامله سر موضع انجام داد، و این قاضی شرع میگفت من هر چه اسرار کردم تصمیمات به اتفاق آرا باشد و اکثریت پذیرفته نشد، و نقش اساسی را همه جا مسئول اطلاعات دارد و دیگران عملا تحت تاثیر میباشند... . "
 

آیت الله منتظری با نیری - قاضی شرع اوین ، اشراقی - دادستان و پور محمدی نماینده وزارت اطلاعات صحبت میکند و به آنها میگوید:

 

" گفتن الان محرم است حداقل در محرم از اعدامها دست نگه دارید. آقای نیری گفت ما تا الان ۷۵۰ نفر را در تهران اعدام کرده ایم ،۲۰۰ نفر را هم به عنوان سر موضع از بقیه جدا کرده ایم  کلک اینها را هم بکنیم بعد هر چه بفرمائید. " 

 

احمد منتظری پسر آیت الله منتظری در آذر ماه سال ۸۴ در پی انتشار بیانیه سازمان دیده بان حقوق بشر در مورد نقش مصطفی پورمحمدی در اعدامهای سال ۶۷ در گفتگو با بخش فارسی رادیوB.B.C ، درستی این مکاتبات را تائید کرد.

 

نقش وزیر کشور و وزیر اطلاعات در نقض گسترده حقوق بشر (بیانیه سازمان دیده بان حقوق بشر) :

http://hrw.org/persian/docs/2005/12/15/iran12247.htm

 

 

آیت الله منتظری در کتاب خاطرات خود تعداد اعدامهای گروهی را بین ۲۸۰۰ تا ۳۸۰۰ نفر دانسته، اما مخالفان جمهوری اسلامی رقمی بسیار بیش از این بیان می کنند.

 

تا کنون ۴۴۷۸ نفر از اسامی قربانیان جمع آوری شده اند که در لیست زیر در سایت عصر نو آمده است :

 http://asre-nou.net/1383/khordad/29/ko/m-asami-gatlha.html

 

 

خانم مینا انتظاری که در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷ از زندان بیرون آمد، میگوید :

 

"زمینه اعدامهای گسترده از مدتها قبل چیده شده بود. او می گوید لاجوردی بارها به بند ما آمد و گفت ما اگر حس کنیم که ۲ ساعت دیگر نظام ما در حال فروپاشی است، ۱ ساعت قبل از آن همه شما را از بین میبریم. ما نمیگذاریم که زندانی سیاسی بماند و برود بیرون قهرمان بشود… .

 

... در پاییز سال ۶۶ همه ما را جمع کردند و از ما سوالاتی کردند. از قبیل جرم شما چیست؟ ، نظر شما در مورد سازمانتان چیست؟، نظرتان نسبت به نظام چیست؟، اگر آزادتان کنیم جبهه میروید؟، روی مین میروید؟  و تمام زندانیان را دسته بندی کردند. همانجا فهمیدیم که رژیم یک برنامه ای دارد. چون در اواخر ۶۴ و اوایل ۶۵ همه ما را منتقل کردند به زندان اوین... . "

 

دکتر رضا غفاری از زندانیان جان به در برده دهه ۶۰ و نویسنده کتاب ( خاطرات یک زندانی از زندانهای جمهوری اسلامی) در این مورد می گوید :

 

" ...  قتل عام مسئله ای نبود که رژیم بدون حساب و کتاب وارد این کار شود. قبل از این مرحله، قطعنامه سازمان ملل در قطع جنگ توسط خمینی باید قبول می شد ، رژیم با تمامیت خود یک برنامه کامل برای اعدام زندانیان در دستور کار خود گذاشته بود و از ۶ ماه قبل این برنامه را به اجرا گذاشته بود و از یک زندان به زندانهای دیگر میرفتند و میگفتند خمینی کمیته عفو تشکیل داده و این کمیته از ما سوالهایی میکردند و به بند خود ما در گوهر دشت آمدند، من در بند ۱ سلول ۸ بودم و ۴-۳ ماه قبل از این اعدامها سوالهای مختلفی از ما میکردند و میگفتند کمیته عفو خمینی میخواهد تصمیم بگیرد که دیگر زندانی سیاسی در زندانها نباشد.... او می گوید کسانی که در این اعدامها شرکت داشتند در قرنطینه کامل بودند و تا ۳ ماه از محدوده قتل گاهها خارج نشده بودند... . "

 

"... مامور اعدام به حاج نیری گفت ۱۰ دقیقه کافی نیست، وقتی بعد از ۱۰ دقیقه آنها را پایین می آوریم بعضی هنوز جان دارند، لطفا وقت بیشتری برای این کار بگذارید، نیری میگوید، وقت اضافی نداریم، همان ۱۰ دقیقه کافی است و مامور اعدام میپرسد چرا تیربارانشان نمیکنید این که خیلی سریعتر است ؛ نیری میگوید، این جا امکاناتمان زیاد نیست، وقتی نعش کشها در خیابانها به حرکت در میایند، خون آنها راه می افتد ، می خواهید همه عالم بفهمند ما اینجا چه می کنیم. "

 

آقای اصلانی از زندانیان جان بدر برده می گوید:

 

" بسیاری از دوستان ما تا زمانی که طناب دار به گردنشان افتاد حتی نمی دانستند چه اتفاقی دارد میافتد. گفتنی است بعضی از زندانیان کشته شده در قتل عام تابستان ۶۷ زندان آنها تمام شده بود و طبق قوانین خود رژیم باید آزاد میشدند و تعدادی نیز به خاطر نسبت فامیلی به قتل می رسیدند... اسامی بعضی از زندانیان که بخاطر نسبت فامیلی به قتل رسیدند :

... اشرف احمدی - شهرام عطاری - منیره رجوی - محمود تحصیلی - خواهر محمود تحصیلی - حسین تحصیلی - مریم محمدی - رضا محمدی - بهمن عبادی - عباسعلی منش رودسری ... ."

 

" ... ریاست هیئت مرگ را حجه الااسلام نیری بر عهده داشت. آقای اشراقی به عنوان دادستان انقلاب و آقای پورمحمدی به عنوان نماینده وزارت اطلاعات بود. کلیدی ترین سوال آقای نیری نزد نیروهایی که اتهام چپ داشتند این بود که مسلمانی یا مارکسیست!] " در جمهوري اسلامي كمونيستها هم در بيان عقايد خود آزاد خواهند بود " / مصاحبه خمینی با سازمان عفو بين الملل، نوفل لوشاتو، ۱۰ نوامبر ۱۹۷۸ [  سرنوشت همه کسانی که پاسخ آنها مارکسیست بود از قبل تعیین شده بود، آقای نیری با دست می فرمودند ببرینش سمت چپ - چپ در واقع مرگ با دارهای از پیش آماده شده بود که در آمفی تئاتر یا حسینیه گوهر دشت تعیین کرده بودند و بسیاری از زندانیان دوگانه برخورد میکردند و وقتی میپرسیدند مسلمانی یا مارکسیست، از نیری میپرسیدند حاج آقا برای چی این سوال را مطرح میکنید ؛ به یک تعدادی گفته بودند میخواهیم بندتان را جدا کنیم ، میخواهیم بند مسلمانها را از غیر مسلمانها جدا کنیم و با این دروغ تعداد زیادی از زندانیان را به طرف آن حسینیه ها و چوبهای دار بردند... گفتنی است از چند هفته قبل از اعدامها ملاقاتها قطع شده بود و بی خبری از عزیزان و بروز شایعات خانوادهای زندانیان را نگران کرده بود."

بانو صابری می گوید :

 

" در زندان شایعاتی شده بود یک سری میگفتند در زندان درگیری شده و زندانیان با پاسدارها درگیر شده اند و زدوخورد بین آنها شده و تعدادی زندانی کشته شده و عده ای دیگر میگفتند که به داخل سلول زندانیان گاز فرستاده اند و آنها را خفه کرده اند و پس از چند ماه شایعات بسیار، خانوادها بسیار نگران شده بودند و میگفتند اگر بچه های ما را کشتید، حداقل جواب بدهید و ما خیلی راحت با این مسئله برخورد نکردیم و طوماری جمع کردیم و مقابل بازرسی کل کشور بس نشستیم و خواهان این شدیم که یکی از مسئولان با ما دیدار کند و صحبتی در مورد زندانیان ما بکنند ، اما متاسفانه هیچ گونه خبری به ما ندادند... . "

 

بانو صابری در مورد مطلع شدن از مرگ شوهران و فرزندان شان می گوید :

 

"مادران و خانواده های زندانیان روزی به خاطر فرزندان خود به خاوران میروند که متوجه بوی بد تعفن و عفونت و صحنه هایی از قبیل بیرون ماندن پتوهایی از زیر خاک و بیرون ماندن دستهایی از زیر خاک میشوند که خاک را کنار میزنند و جسدهای زیادی را که با لباس دفن شده اند را میبینند."

 

 

آنچنان که می دانیم قتل عام تابستان ۶۷ پس از قتل عام سال ۶۰ دومین قتل عام زندانیان سیاسی توسط حکومت اسلامی محسوب می شود ، قتل عام سال ۶۰ را در لینک زیر بخوانید :

http://www.kare-online.org/didgah/didgah-1/saf37-a.htm

 

مطابق آنچه که گفته شد و مطابق نظر آیت الله منتظری بسیاری از زندانیان سیاسی ، دستگیر شدگان سالیان قبل از اعدام بوده اند و حتی بسیاری بایستی آزاد می شدند و اتهام محاربه به آنان صحیح نبوده است و مطابق گفته آقای اصلانی تعدادی بخاطر نسبت فامیلی به قتل رسیده اند ، در ضمن ، ضمن محکوم کردن کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ خواستار به رسمیت شناخته شدن این فاجعه از طرف مجامع حقوق بشری به عنوان اقدام بر ضد بشریت می باشم .