پنجشنبه 22 مرداد 1388
احمدی خدا می شود
صنوبر علفکار
مصباح يزدی: اطاعت از رييس جمهور چون اطاعت از خدا است.
از آنجایی که شهر امن و امان است، احمدی در هلیکوپتر نشسته است و به سمت منزل ننه افسر در پرواز است. یک عینک ریبن قلابی گذاشته است به چشمش و دارد "جنگ بازی" می کند.
- الو الو، احمدی راکی، بگوشی؟ هدف در سمت راست، (خودش جواب می دهد) الو، بگوشم، پیام دریافت شد، الان شلیک می کنم پودرش می کنم. (شروع می کند به سمت هدف شلیک کردن و تف هایش هم همینجور می پرد و می چسبد به پنجره) درررررررررش، درررررررش، دودودودوف.
بعد از این که حسابی شلیک هایش را کرد، شروع می کند با خلبان حرف زدن.
- می گم آقای خلبان، این که دیگه توپولف و اینا که نیست؟ داری محموله ی اعلا جابجا می کنی ها. من بمیرم شورش به پا می شه.
- ترسیدید جناب؟
- برو بینیم باااا، ترس چیه؟ من از مرگ اصلا نمی ترسم، هر وقت وقتش برسه من میگم چشم. حالا چند سیلندر هست؟
خلبان جوابش را نمی دهد. احمدی به پشتی تکیه می دهد و شروع می کند زیر لب برای خودش آواز خواندن. خلبان ویرش می گیرد، به هلیکوپتر تکان های ناگهانی می دهد و وانمود می کند که وضعیت عادی نیست. احمدی شروع می کند جیغ های بنفش کشیدن.
- مامااااااااااااااااااااان. وای مامان جونم. خدا غلط کردم. به جان جدم غلط کردم، (می پرد یقه ی خلبان را می چسبد و تند و تند تکانش می دهد) چرا اینجوووووورییییی میشه؟
شروع می کند ضجه زدن و جیغ کشیدن. بعد از این که دل خلبان قدری خنک شد تکان های هلیکوپتر هم تمام می شود.
- چیزی نبود قربان، توده ی هوا بود. ترسیدین؟
- (احمدی در حالی که هنوز هق می زند) اصلا به تو مربوط نیست. بذار برسیم پایین میدم عزلت کنن. نامرد، از قصد می خواستی منو بکشی. خدا به کمرت بزنه. هیچم نترسیدم. دلم یکم گرفت فقط.
خلبان خنده اش را قورت می دهد.
مکان: حیاط منزل افسر خانم.
افسر خانم تشتی را گذاشته است وسط حیاط و دارد دانه دانه رخت هایش را می شوید و از بند آویزان می کند و زیر لب برای خودش آواز می خواند:
- گل اومد بهار اومد می رم به صحراااا...
صدای هلیکوپتر می شنود و سرش را بالا می کند. کمی نگاه می کند و دوباره به کارش ادامه می دهد.
- دلبر مه پیکر گردن بلورم واااای...
هلیکوپتر نزدیکتر می شود.
- وای، یا قمر، این طیاره چرا همچی می کنه؟ کیه؟ عراقی نباشه.
هلیکوپتر خیلی نزدیک تر می شود.
- یا امام زمان، بی پدر مادر مگه خودت خونه کاشونه نداری؟
از شدت باد تمام رخت های روی بند به پرواز در می آیند و می چسبند به در و دیوار و درخت. افسر تشت را ول می کند و به سمت بالکن فرار می کند و پشت ستون قایم می شود. هلیکوپتر به زحمت وسط حیاط فرود می آید. تمام در و همسایه ریخته اند دم پنجره و تماشا می کنند. هلیکوپتر خاموش می شود و احمدی با عینک ریبن کج شده از آن خارج می شود.
- سلام ننه، منم.
افسر از پشت ستون نگاه می کند.
- تویی احمدم؟ ننه زهرم ترکید. این اداها رو از کی تو یاد گرفتی؟
- ننه عمو علی گفت با این بیام. گفت صلاحه. ترسیدی؟
- نه ننه قربونت بره. عینهو فرشته از آسمون افتادی وسط حیاط.
می دود از پله ها پایین و احمدی را سه چهار تا ماچ یک ضرب می کند. احمدی از ذوق مرگی خنده ی مستانه می کند.
- ای قربون اون خنده هات برم. عینکمو نگاه کن. به به. چه آقا شده.
خلبان می آید جلو و سلام می کند.
- سلام مادر، یه لیوان آب بده خیلی گرمه که دیگه من رفع زحمت کنم.
افسر یک چک جانانه، شترق، می کوبد تو گوش خلبان.
- سلام و زهرمار، خونه زندگیمو ببین چه کردی تازه آب هم می خوای؟ تا این رختامو جمع نکنی از رو زمین باید مثل سگ له له بزنی.
- آره ننه بزنش، من رو هم می خواست بکشه. از قصد.
- چی؟
یک خنج جانانه هم به صورت خلبان می کشد.
- این رو کشیدم تا بدونی با کی طرفی. چهار پاره استخون بیشتر ازش نمونده اونم شما هی بلرزونین. دِ یاالله جمع کن رختامو تا با شلنگ نیافتادم بجونت. (رو به احمدی) ننه قربونت بره چیزیت شد؟ (و شروع می کند تمام تن احمدی را تند و تند دست کشیدن و وارسی کردن)
خلبان تند تند لباس ها را جمع می کند و آب نخورده می دود در هلیکوپتر و فرار می کند. احمدی و ننه افسر هم می روند داخل.
- مادر بذار یه هندونه پاره کنم بخوری جون بگیری.
- باشه بیار.
افسر می رود و احمدی تلفن را بر می دارد و به عمو علی زنگ می زند.
- الو بابایی، سلام. من رسیدم. نگران نباشین.
- سلام فرزندم، سلامتی؟
- بله بابایی. فقط دلم برای شما تنگ شده بابایی.
- بس کن دیگر این بابایی را. کم حرف پشتمان است؟
- چشم بابایی.
- الله اکبر.
- باشه خداحافظ.
و گوشی را می گذارد. افسر با هندوانه می آید.
- خب مادر چه خبر؟ سرت شلوغه، ها؟
- خیلی ننه. کار پشت کار. خیلی درگیرم.
- همه چیز خوبه؟
- خوب که نه. (لب و لوچه بر می چیند) دلم عجیب گرفته.
- (چشم های افشر گشاد می شوند) چی شده ننه؟ مریضی؟ علیلی؟
- (احمدی کمی لب هایش می لرزند و یک دفعه فواره ی اشک است که سرازیر می شود) ننه، آی ننه، اگه بدونی چی می کنن با بچه ت. همه ش می خوان سنگ بندازن جلوی پام. دلم خونه.
- کی ننه کی؟ بگو ریز ریزش کنم.
- ننه، این همه بلوا کردن سر انتخابات، آخر هم دیدن که مردم منو می خوان، ولی باز هم از رو نرفتن. اون کروبی له و لورده میاد از زندانامون ایراد می گیره. اگه بدونی چیا میگه. اصلا روم نمیشه بگم. هااااااای
- چی می گه؟ غلط می کنه. بگو ببینم چی میگه؟
(یک دفعه نعره می کشد و گریه می کند) میگه ما تو زندانامون آدمارو اذیت می کنیم، میگه زندانامون استاندارد نیست. ننه آخه ببین.
- چه پررو شده این مرد. بده من اون تلفونو.
شماره ی کروبی را می گیرد.
- بله.
- کروبی احترام سن درازتو گذاشتم تا الان هیچی بهت نگفتم ها.
- حالا خوبه تازه خانم احترام گذاشتین شما.
- تو رو چه به دخالت تو کارای مملکتی؟ بچه ی من خودش چهارساله داره مملکت اداره می کنه و خودش می دونه چی خوبه چی بد. به تو چه که تو زندان چه خبره؟
- خانم زندان یک استانداردهایی داره که باید رعایت بشه.
- به تو چه مربوط؟ مگه تو تو زندانی که جز جیگر می زنی؟ تازه، زندانه، شهر فرنگ که نیست. می خوای چیکار کنه این طفل معصوم؟ برای دزد و قاچاقچی رقاصه بیاره و چلو کباب پخش کنه؟
- نه خانم اینا پیشکششون، لا اله الی الله...
- چیه؟ دِ بگو. بله دیگه. حرف حساب جواب نداره.
- خانم بگین تجاوز نکنن، اینا سرشونو بخوره.
- (افسر محکم می کوبد توی صورتش) وای خاک به سرم. چه پررو و بی چاک و دهن شدی کروب. (یکدفعه مثل شیر نعره می کشد) به بچه ی من از این تهمتا نچسبون ها. بی حیا این بچه ی علیل من و این کارا؟ لا مروت. (های های گریه می کند) بی انصاف. خدا ایشالا با زجر بکشدت. ایشالا که به مرض لاعلاج دچار شی کروب که دلم شکست. خونت حلال شد. حالا ببین چیکارت می کنم.
گوشی را قطع می کند. احمدی مثل گربه می خزد سمت ننه افسر. افسر احمدی را بغل می کند و های و های گریه می کند و پرچ پرچ کله ی احمدی را ماچ می کند.
- مادر به قربونت بره که گیر چه قوم نانجیبی افتادی. مادر به فدات بشه که مثل فرشته معصومی و اینا چشم ندارن ببینن. یعنی من بچه مو نمی شناسم؟ اگه بچه م ظالم بود که خودم قبل از همه طردش می کردم. چرا اینا رو میگین؟ (جیغ می کشد) خدااااا من عدل رو از تو می خوام. آخه این بچه با این تن نزارشو این کارا؟ این بدبخت، این بیچاره، این یتیم. (همینجور گریه می کند)
- ننه حالا گریه نکن. عیب نداره. ما به این خیانتا عادت داریم.
- (یک دفعه اشکش را پاک می کند و تهدید آمیز می گوید) دیگه کی از این دری وریا گفته؟ دیگه کی؟
- (اشک به چشمانش می آورد) مامان خانوم، رضایی.
- رضایی؟
تلفن را برمی دارد. احمدی با خیال راحت می نشیند و با دست حمله می رود وسط کاسه ی هندوانه.
- الو.
- محسن، خوب گوشاتو باز کن. تو یکی دیگه دهنتو گل بگیر بشین سرجات. یک بار دیگه ببینم در مورد زندان و این چیزا وصله به احمدی من چسبوندی تیکه بزرگت گوشته. من میدونی که قاطی کنم میز می شکونم.
- افسر خانم سلام عرض شد. بنده هنوز چیزی نگفتم. گفتم اگر ثابت بشه....
- اگر و زهر مار. هیچی ثابت نمیشه. اگر ثابت شد من خودم این بچه رو سلاخی می کنم. بچه ی من اصلا نمی دونه این چیزا یعنی چی. برای چی بد آموزی کردین؟ باباتو می سوزونم.
- لطف می کنین. پسر یکی از آشناهای من که تو زندان مرده چی؟
- مرده؟ (رو می کند به احمدی) میگه یکی مرده تو زندان.
- (با صدای بلند) دروغ میگه مثل سگ. هیشکی هم نمرده. اینا شایعه ست. ننه باور نکن.
- بله دروغ می گی و بدون که خدایی اون بالاست.
- بله اتفاقا دلم به اون خدای اون بالا فقط خوشه.
- آره خوش باشه که قراره به کمرت بزنه به خاطر دروغات. زبونتو دراز نکن. حالیت شد؟
گوشی را می گذارد.
- دیگه کی؟
- (همینجور که هلپ هلپ هندوانه می خورد) دیگه... خاتمی که البته ولش کن این روزا اصلا نمیشه باهاش حرف زد. خیلی بی ادب شده. شما هم زنی، خوش ندارم باهات بد حرف بزنه. مجاهدین انقلابم که ولش، کوچولوتر ازین حرفان. ننه کافیه. آهان، فقط یه چی؟
- چی ننه بگو؟ ننه درست بخور اون هندونه رو حالم به هم خورد. کثافت زدی به لباست. اه.
- خوب حالا دیگه توئم. یه لحظه ما خوشیم ها. این مصباح این روزا خیلی حال داده بهم. همچی شیفته م شده تازگیا که خدا میدونه. مثل شیر پشتمه. البته خوب بایدم باشه.
- دستش درد نکنه. یه صالح پیدا شد.
- آخه شخصیت و روحیاتمو اینا رو خیلی خوب میشناسه. می دونه چجوریام.
- بله مادر، هرکی تو رو درست بشناسه میبینه که مثل بچه معصومی.
- ننه چشما از کفر کور شده. ولشون کن حالا. یه زنگ بزن یه شامی چیزی دعوتشون کن.
افسر شماره را می گیرد.
- بلی.
- سلام حاج آقا. افسر خانومم. مادر احمدی.
- سلام علیکم.
- حاج آقا این احمدی از صبح داره بغل گوش من از کمالات شما میگه.
- ایشان خودشان معنای کمالند. من عجیب مفتونشان شده ام این چند وقت. جای خدا پیغمبر را هم برای من گرفته اند.
- خواهش می کنم حاج آقا. شما براش مثل پدر نداشته ش می مونین. والله اسم شما از دهنش نمیافته.
- (احمدی با صدای بلند فریاد می زند) سلام برسون.
- بله احمدی سلام می رسونه. حاج آقا احمدی میگه لطف بکنین امشب با خانوم بچه ها تشریف بیارین یه نون و پنیری با هم بخوریم.
- اطاعت. "اطاعت از رییس جمهور حاج خانم، اطاعت از خداست." امر امر ایشونه.
- اوا خاک عالم، حالا نه دیگه با این غلظت حاج آقا.
- نه خانم، شما عقلتان نصف ماست نمی فهمید. ما شب خدمت می رسیم. خداحافظتان.
گوشی را می گذارد.
- خوب مادر پاشو بدو برو حموم با این لباسای چرک نشینی جلوشون. منم برم یه غذایی درست کنم. پاشو ننه، پاشو یه صابون سرشور وردار درست و حسابی بساب سر و کله تو. هاله تو بذار همینجا برق نگیردت خشک بشی بمیری.
احمدی هاله اش را آویزان میخ دیوار می کند و به سمت حمام می رود و افسر خانم هم می دود به سمت آشپزخانه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر